پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
دست از تو بردارم کجا هر روزاین قلب سرگردونُ بسپارممن با تو عمری زندگی کردممن تا ابد عطر تو رو دارمدست از تو بردارم خیال تودست از سر من برنمی دارهعشقت تو بیداری، تو خوابم...، وایعشق تو روی دور تکرارهتنهاییامُ دست کی هر روزبسپارم و راهی شم از اینجامن بر نمی گردم به آرامشمن بر نمی گردم به این دنیابی آرزوی تو کجا بایدبا این دل دیوونه بنشینممن غیر تو چیزی نمی فهمممن غیر تو چیزی نمی بینمای بی تفاوت روبرو با من...
کجای گریه بخندم، کجای خنده بگریمکه پشت گریه و لبخند، توامان تو نباشی...
زندگی کنﺟﺎﻥِ ﻣﻦ، ﺳﺨﺖ ﻧﮕﯿﺮ …رونق عمر جهان، چندصباحی گذراستقصه بودن مابرگی از دفتر افسانه ای ی، راز بقاستدل اگر می شکندگل اگر می میردو اگر باغ بخود رنگ خزان می گیردهمه هشدار به توست؛ﺟﺎﻥِ ﻣﻦ، ﺳﺨﺖ ﻧﮕﯿﺮ …زندگی کوچ همین چلچله هاستﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ …ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻮﺗﺎﻫﯽ ......
حاجت به اشارات و زبان نیست ، مترسکپیداست که در جسم تو جان نیست ، مترسکبا باد به رقص آمده پیراهنت امادر عمق وجودت هیجان نیست، مترسکشب پای زمینی و زمین سفره ی خالی ستاین بی هنری، نام و نشان نیست، مترسکتا صبح در این مزرعه تاراج ملخ بودچشمان تو حتی نگران نیست، مترسکپیش از تو و بعد از تو زمان سطر بلندی ستپایان تو پایان جهان نیست، مترسکاین مزرعه آلوده ی کفتار وکلاغ استبیدارشو از خواب زمان نیست، مترسک...
روزی ز سر سنگ عقابی به هوا خاسک / بهر طلب طعمه پر و بال بیاراسکبر بال و پر خود ژل و الکل زد و فرمود / امروز دهان همه مان صاف شد از ماسکپایین تر از این گر بپرم از نظر تیز / بینم سرموی وزغی سوخته در جاسکناگه ز کمینگاه یکی ناقل پنهان/ زد عطسه تندی و بیفکند بر او راسکاینش عجب آمد که ز یک بینی کوچک/ این تیزی و این تندی عطسه ز کجا خاسکبر خاک فرود آمد و با خس خس سینه/ لختی نظر خویش گشاد از چپ و از راسکچون نیک نظر کرد به منقار بلندش /گفتا ز ک...
پلکی زدیم و وقت خداحافظی رسیدساعت برای با تو نشستن حسود بود...
این روزها به هر چه گذشتم کبود بودهر سایه ای که دست تکان داد ،دود بود این روزها ادامه ی نان و پنیر و چای اخبار منفجر شده ی صبح زود بود...
جز مرگ پشت مرگ خبرهای تازه نیستمحبوب من چقدر جهان بی وجود بود...
پلکی زدیم و وقت خدا حافظی رسیدساعت برای با تو نشستن حسود بود...