سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
می توان زیبا زیستمی توان زیبا دیدبلکه شاید دل ما را غم او بود که چنین عاشق کرد؛نه غم دوران ها،...که دل ما را بِفِسُرد و به کهی باطل کرد...
چرا غم زده بنشینمدر انتظار بهار که نامی بیش نیست؟!بگذار برف بباردو باران های ناگاه.ما را قلبی بهاری بس استدر این سرمای جانکاه!!!...
سخت است بخندی و دلت غم زده باشدهر گوشه ی پیراهن تو نم زده باشدسخت است به اجبار به جمعی بنشینیوقتی دلت از عالم و آدم زده باشد......
بیهوده انتظار تو را دارم دانم دگر تو باز نخواهی گشت هر چند اینجا بهشت شاد خدایان است بی تو برای من این سرزمین غم زده زندان است ....
چشم تو روى من غم زده شمشیر کشیدقلب من یاد تو افتاد فقط تیر کشید...