سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
فاضل نظرى :هم از سکوت گریزان هم از صدا بیزارچنین چرا دلتنگم؟ چنین چرا بیزار.....
جهان بی عشق چیزی نیست جز تکرار یک تکرار...
درختی ام که پر از قلب های کنده شده است ز خالکوبی غم های یادگار پرم...
گاه سربازی شجاعی، گاه شاهی نا امیدروز و شب چیزی به جز تکرار یک شطرنج نیست...
" انگار که یک کوه سفر کرده از این دشت اینقدر که خالی شده بعد از تو جهانم ... "...
با لب سرخت مرا یاد خدا انداختیروزگارت خوش که از میخانه، مسجد ساختیروی ماه خویش را در برکه می دیدی ولیسهم ماهی های عاشق را چه خوش پرداختیما برای با تو بودن عمر خود را باختیمبد نبود ای دوست گاهی هم تو دل می باختیمن به خاک افتادم اما این جوانمردی نبودمی توانستی نتازی بر من، اما تاختیای که گفتی عشق را از یاد بردن سخت نیست«عشق» را شاید، ولی هرگز «مرا» نشناختی"فاضل نظری"...
فرقی نمی کند چه برایم نوشته دوستدشنام داده است، ولی "دستخط" اوست...
در راه رسیدن به تو گیرم که بمیرماصلاً به تو افتاد مسیرم که بمیرمیک قطره ی آبم که در اندیشه ی دریاافتادم و باید بپذیرم که بمیرمیا چشم بپوش از من و از خویش برانمیا تَنگ در آغوش بگیرم که بمیرماین کوزه ترک خورد! چه جای نگرانی استمن ساخته از خاک کویرم که بمیرمخاموش مکن آتش افروخته ام رابگذار بمیرم که بمیرم که بمیرم...
تویی که نام تو در صدر سربلندان استهنوز بر سر نی چهره تو خندان استاگر در آتش مهرت گداختیم چه غمجزای سوختگان در غمت دوچندان استبه احتیاج، سراغ از غم تو می گیریمکه غم، قنوت نماز نیازمندان استاز آن زمان که گرفتی ز مردمان بیعتجدال عهدشکن ها و پای بندان استخوشا به تربت پاک تو سجده بردن ماتویی که نام تو در صدر سربلندان است...
به تنهایی دچارندمشتی بی پناه اینجامسافر خانه رنج استیا تبعیدگاه ......
با یقین آمده بودیم و مردد رفتیمبه خیابان شلوغی که نباید رفتیممی شنیدیم صدای قدمش را اماپیش از آن لحظه که در را بگشاید رفتیمزندگی سرخی سیبی است که افتاده به خاکبه نظر خوب رسیدیم ولی بد رفتیمآخرین منزل ما کوچه ی سرگردانی ستدر به در در پی گم کردن مقصد رفتیممرگ یک عمر به در کوفت که باید برویمدیگر اصرار مکن باشد، باشد، رفتیم ...
تو را هوای به آغوش من رسیدن نیستو گرنه فاصله ی ما هنوز یک قدم است...
دیدی که گشودی در و من پَر نگشودم!...
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینمبر این تکرار در تکرار پایانی نمی بینمزمین از دلبران خالی ست یا من چشم و دل سیرم؟که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم...
جهان بی عشق چیزی نیست جز تکرار یک تکراراگر جایی به حال خویش باید گریه کرد اینجاست...
تو از کی عاشقی؟ این پرسش آیینه بود از من!خودش از گریه ام فهمیدمدتهاست،مدتهاست .....
تو راهوایبه آغوش من رسیدننیستوگرنهفاصلهی ماهنوزیک قدم است ......