زن، دوست داشتن نصفه و نیمه نمیفهمد... یک زن را یا باید پرستید یا به حال خود رها کرد... خاکستری فرسوده اش می کند بیشتر از نبودنت، بیشتر از سیاه مطلق...
چون سرو خمیده ام که دارد غم برگ در چشم توام ولی گرفتار تَمَرگ خِشت دلم از فراق تو ریخته چون فرسوده عمارتی که لَم داده به مرگ
این پاییز ٬ چقدر پاییز است دلم گرفته ... نیستی و هستم هنوز بی جان و بی رمق ... خسته از روزهای تکراری فرسوده ام در شب های بی روزن سیاهیِ مطلق ...
افسوس که بی فایده فرسوده شدیم وَز داسِ سپهرِ سرنگون سوده شدیم؛ دردا و ندامتا که تا چشم زدیم، نابوده به کامِ خویش، نابوده شدی
آدم به امید دست یافتن به ثروت، عشق، یا آزادی، خود را خسته و فرسوده میکند و وقتی که آن را به دست آورد، از داشتنش لذت نمیبرد یا آن را تباه میکند ! خوشبختِ واقعی، آن کسی است که بتواند به خود بگوید : من میخواهم راه بروم، نه...