دوشنبه , ۱۰ اردیبهشت ۱۴۰۳
شب سردی ست هوای چشم من بارانی ستتو در خوابی و شرح حال من پریشانی ستای ماه پیشانی ام بیا ببین ای دلبر بارانی امبی خبری از من و دل در پی سرگردانی ست...
متن ۱۶:به او گفتیم ماه پیشانیصبح که شد رفته بود اما......
جانم به لب آمد!عجب صبری تو داری؛ وقتِ دیدارکو شانه ات؟دیوانه ات مانده میانِ بغض و رگبارچون آخرش عاشق؛ سرش یک شانه می خواهد نه دیوارتو ماه پیشانی؛ چرا در آسمانم نیستی؟...