پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
دیگر آنقدر از داشتنت دل سرد شده ام که نمی خواهم بگویم برگرد تا باز در آغوشت بگیرم و برای هر تبسمت یک بار بمیرم؛اما تو را به اشک هایی که برایت ریخته ام جواب این سوال هایی که مدام حول حافظه ام می گردند و بازخواستش می کند و با شلاقی از جنس خاطرات گذشته بر تنش زخم می زنند را بده چیزی از تو نمی خواهم جز اینکه کمک کنی جواب دلم را بدهمبخدا بدجوری دارد حافظه ی بیچاره ام را شکنجه می کندکار دلم به جایی رسیده است که از درد و جنون تکه های شکسته اش را ب...
امان از روزی که از الوان روزگارسیاه قسمت کسی شود.سیاهی روزگار غم برمی آورد و غم هم که خانه خراب،مأمنی ندارد جز قلب.می زند بر قلب و در خفایای سرخش آنقدر مویه سر می دهد که قلب طاقت نیاورد و اشک غم را سوار بر دوش دم،روانه ی کل وجود کند.آنوقت است که تمام تن پر می شود از سیاهی روزگار و دوده ی قلبی که از جولان غم در بحبوبه ی پیکرش تا مرز خاکستر سوخته.کسی چه می داند؟شاید قسمت چای هم از روزگار همان سیاهی بوده و بس.سیاهی روزگاری که به جان سبزش زده و...
گفتند اشرف مخلوقات است اما نگفتند که شرافت همین اشرف بی شرف است که به شیشه شرابی فروخته و شیفته ی شهوت تلخ آن فراموش میشود...آری نگفتند شاید نمیدانستدو یا شاید باورشان نمیشداما هر چه که هست حال بیشرفی همین اشرف شریف نماست که شرافت زمین را اینچنین به فراموشی سپرده است...
جنس تمام دل ها از شیشه است..از شیشه های لطیفی که پشت نقاب لبخند و غرور و ترس پنهان شده اند...مهم نیست جنس نقاب چیست...مهم این است که تمام آنها شیشه اند...شیشه هایی که اگر بشکنند با خورده های تیز خود میتوانند صاحب تمام زخم هایشان را زخمی کنند...
چه تلخ است شرمساری کبیر از جفای صغیر...چه سخت است رجعت حرف اُلفت از شهوت کُلفت...آه که چه بد غلامانی بودیم که حرف خالق را به شهوتی زود گذر برگرداندیم و با پاره ای از روحش با تمام وجود گناه کردیم و هر چه گذشت از شرافت دورتر و بی شرف تر شدیم.انگار نه انگار که او با امید وجود روحش در ما بی لیاقتان ما را اشرف مخلوقاتش خواند.به نام خودش قسم که شرف حیوان از انسان بیشتر است شرف آن شیری که تا گرسنه نباشد نمیدرد به صد شرف انسانی که از دل سیری م...
زندگی منشوریست در حرکت دوار که گاه صورتش سرخ و سفید است و گاه سیاه و کبود....خوشا روزی که صورت عروس پیشانی سفید زندگی خجل از محبت سرنوشت سرخ و سفید باشدو امان از روزی که صورت خونبس بخت برگشته زندگی دردمند از دست سنگین سرنوشت سیاه و کبود باشد...
گاهی اوقات،گاهی جاها،دیگر زبان هم قاصر میشودچشم هم از اشک تار میشودو دست ها هم بی حس میشوندآنوقت است که دیگر فقط دل میماند و دلدر درازای فکر تو فقط دل مانده و دلبا تنها داریی که برایم مانده با تمام وجود میگویم دوستت دارم...
این روزا زندگیم به رنگین کمان میماند...رنگین کمانی که در آن نه خبری از احمر و اخضر و ارزق و اصفر نگار ابر ها است و نه خبری از طراوت لبخند آسمان...رنگ رنگین کمان زندگی من تاری روز هایم است که به سیاهی شب هامیماند...سرخی چشمان خیس از اشکم است که به گلگون لعل کبود یاقوت میماند....آسمانی سیل اشک هایم است که از وسعت به ارزق اقیانوس میماند...زرین صحرای خشکیده ی لب هایم است که به اصفر خورشید میماند...آری الوان رنگین کمان زندگی من همینقدر د...
{{سوختن تغیری شیماییست که با تولید نور و گرما همراه است}}نمیدانم آن که کمیا نوشت جفا ندیده یا دیده و دم نزدهاما من دیدم و هر چه کردم نتوانستم دم نزنم.کمیاگر نمی دانستشاید نمی توانستو شاید هم نمی خواستاما من می دانم و می توانم و می خواهم که صمیم قلب فریاد بزنم و مویه سر دهم .مویه سر دهم و لا به لای ترحیم قطرات اشکم در گورستان سرد و غم زده ی گونه هایم و رقص تار های گلویم از بغض و ضجه،مدام بگویم چیزی را که کمیاگر نگفت. بگویم سوختن ف...