شنبه , ۲۹ دی ۱۴۰۳
چه کوله بار سنگینی دارند ، زنانی ک در حمل بدبختی نقاب خوشبختی ب چهره دارند ..او یک مادر است ،می خندد تا کام فرزندش شیرین باشد..درد مادر بودن این است..درد دارد بخندی ب تمام مشکلاتت.!ولی باز او می خندد ،چون او یک مادر است..دردی بدون فریاد..خنده ای بدون صدا..نویسنده المیراپناهی درین کبود...
مادرم شانه ات را بیاور..بغضم را قورت دادم..غمم را پشت لبخندی پنهان کردم..صورت با اشک خیس شده را خشک کردم ..اما باز این دل رسوایم می کند..مادرم شانه هایت را بیاور..نویسنده المیرا پناهی درین کبود...
حسرت را لحظه ای معنا کردم ک.,,پای چوب دار بردند،گفتند کلام آخر ..گفت مادرم را برای آخرین بار در اغوش بگیرم..ب مادر گفتند ،کلام آخر ،،گفت :آزادش کنید ب جانم..ته حسرت می شود اغوش مادر بغض مادر برای دیدن ،دوباره جان فرزند در اغوشش ته حسرت این است، برای بار آخر ب اغوش کشیدن فرزند و مادر ب قلم سرکار خانم المیرا پناهی درین کبود...
همهٔ مُحبت هارو جمع کردم یک مُحبت مادر نشد...
خاله جان عزیزممهرت ،همچون مهر مادریمحبتت ،پاک و بی آلایشفداکاریت، بی مثالچقدر خوبی عزیزم بی نهایت دوستت دارمتولدت مبارک مهربان ترین خاله...