دوشنبه , ۱۰ اردیبهشت ۱۴۰۳
غزل بانو جان! فرشته صفت جان!این جا شدید باران می بارد. باران را دوست دارم. باران را عاشقم. اما ته ته ته دلم می گوید روزی یا شبی در باران، مصیبتی خواهد آمد. بارانِ این چند روز از همان هاست انگار. باران نیست شاید. زهرابه ی آسمان است. شاید هم دعاهای همه ی این چند سال است که راهی به بالاتر پیدا نکردند و مایوس شدند و خود را رها کردند. عجیب است. واقعی شاید. فکر کن! دو شبانه روز است که از آسمان دعاهای مرده به زمین می خورد. عزالدین تو عزالد...
بیا گذشته را به یاد بیاوریم ؛خانه ی شما را ؛مدرسه را؛ ساعت های خوشی و ناخوشی را ؛باشگاه خوره های سینما را ؛کافه ها را ؛اولین سیگارهای ناجا را که دود کردیم و خیلی چیزهای دیگر را که فکر نمی کنم هیچوقت حتی چیزی شبیه شان دوباره نصیب مان شود._نامه ی فرانسوا تروفو به روبر لاشنه ژانویه ۱۹۵۱_ترجمه ی محسن آزرم...
«روبرِ عزیز؛نامه ات امروز رسید... طبیعی ست کتاب های داستایوفسکی به نظرت جذّاب نرسند؛ چون فلسفه ای در قالبِ رُمان اند. راستش داستایوفسکی بالزاکی ست که رگه های ماورای طبیعی اش بیش تر است. رمان هایش را باید با عشق خواند؛ با شمعی که اتاقی کوچک را روشن کرده، با نقشه ی محوی که روی دیوار است؛ با تخت خوابی که مثلِ تخت خوابِ راهبان گوشه ی اتاق است.» [نامه ی فرانسوآ تروفوِ نوزده ساله به دوستش روبر لاشُنه]...