سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
دریا را دیداقیانوس را همهیچ کدام اما ،شبیه خانه نبودماهی کوچک ...به تنگ خود بازگشت !نور زارع...
گفت: من را که امیدی نیستبه بهار رسان سلامم راگفتمش مگر بهاری هست ؟آن زمان که نیست یارم راگفت من درختِ خشکیده امگفتمش خوابیدن مرگ نیستگفت: این خوابِ زمستانیهیبتش به قدرِ مردن نیست ؟گفتمش جوانه هاست در تومن به چشمِ دل نگاه کردمهرچه از امید داشتم در قلببر تو توشه ی سفر کردمگفت ... گفتمش نگو دیگرتو دوباره سبز خواهی شددر نگاهِ گرمِ یک خورشیدتو دوباره سرو خواهی شد ......
لاله ام !و باد ،بر لاله ی منقصدِ وزیدن دارد ......
خاطرت هست گل یاسی که برایم چیدی؟بوی تو آید هنوز در هر گل یاسی که هست...
تو باد بودی ،من موج ...و من مدتهاستکه آرامم !...
تو را آنگونه دوست دارمکه بیماری لاعلاج ،مرگ را ......
او مثل مخدر بود !پاکم اما ...هنوز دوستش دارم ......
بوی دیوانگی های مجنون را میدهی ...خوشوقتم ...نام من شیرین است !...
سر یک دو راهی پُرشَکاشتباه پیچیدمجاده زیبا بوددریا بود و درختابر ...باران ...همه خندانمثل زیبایی تابستانآنچه میدیدمرویا بودمن چه میدانستمانتهایش اشک استو بیابانی سرد ...من چه میدانستماز غم و تلخیِ دردمن به انتهای اشتباه خود رسیده اممن به انتهای " خود " رسیده اممن در آنجا که شما چپ رفتیداشتباه کردم و راست پیچیدم ......
دریا را دیداقیانوس را همهیچ کدام اما ،شبیه خانه نبودماهی کوچک ...به تنگ خود بازگشت !...