جمعه , ۷ اردیبهشت ۱۴۰۳
دوستت دارمنه به اندازه رود ،نه به اندازه نور ،من تو راشکل پریدن تا اوجو به اندازه عشقی کهجهان در کَفِ اوست ،دوست می دارم ......
باران را که می بویم ،رایحه اش ،به لطافت نگاه مهربانتو موسیقی دلنوازش،به زیباییِ طپش هایقلب پاک توست ،پسبیا و بر من ببار ......
کاش !همچون طفلی ،به دریایِ گرمِ وجودِ مادرم ،می خزیدم ،از آنجادوباره زاده می شدم ،بزرگ نمی شدم ،می ماندم در علفزارمو برای همیشهلبخند می زدم ......
سکوتم ،امشب ،قلب شکسته ام رافریاد می زنددنیا ،بدون من ،مسیرش هموارتر است ......
بدون شب بخیر تو ،گویی ماه برای همیشه بیدار است وخورشید خوابدریغ مکنکه قلب گریانم ،به همین اندک مِهر تو ،در سپیده دمی خیالی ،پرنده ای می شود ،شتابان ، به سَمت تو ......
آسمانی ترین آغوش رامیان دستانت تجربه می کنم ،گاهی به زمین می آیمو در دریای خروشان محبتت ،شنا می کنمودر این پیوند عاشقانه آسمان و زمین ،میان نوازش نسیم دستانتبر گندمزار موهایم ،آرام می گیرم ......
بپیوندیمبه قدرت محض ،که با این اندک بینایی روح ،لغزشی بر تار مو کافیست ،برای افتادنو هرگز بر نخاستن ......
رنگینی رنگین کمان رادر لطافت قطره ای یافتمکه هنگام عبور نوراز قلب عاطفه ،عرش رابه زمین تواضع ،نشست ......
تنها می آییم وتنها می رویمدر این بُهتِ پُر ابهّت ،در این متروکه زمین پُر ازدحام ،برای ترسِ توهّمِ خالی از خاطره ،پیمانه عشقی بریزیمبمانیم ونرویم ......