پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
چه خوب می شد اگر در شریعتت بانوجواب بوسه شبیه سلام، واجب بود...
تو و چشمهایت من و دل. با مست نگاهت،خلع سلاحم بانو....
تو بهترین هستی و عیبی در دلت نیستمن در کنارت وصله ای ناجور، بانو......
بانو! بگو که کافه ی دنجِ چشات کو؟من خسته ام... نشونیِ اون کافه رو بگو!...
چشم سیاهت روبه راهم کرده بانویعنی که بردی تو،ظلماتم الی، نور...
مانند برفی، پاک و ساکت، تا که باریدیکلّ مدارس در جهان تعطیل شد بانو.......
میگویند رفتهای بانو... اما دل دیوانهام رفتنت را باور نمیکند... تو را میبینم هر روز... در سیمای دختری محجوب... در چادری سیاهتر از شب... نرفته ای... مگر نه؟...
بانوی روزهای زرد پاییزم!بیا برویم زیر درخت بیدروسری ات را وا کن!بگذار باد خیال کند بهار آمده استبه جهنم که از حسادت بمیردبید!...
بانو بهار برای قامت تو سبز می شود پاییز از شرم نگاهت میریزد ️تابستان تب چادرت را دارد و زمستان از نبودنت یخ میزند...
خسته ام بانو!خوابم می آیدمثل ماهی گلیکه از تنگ بیرون پریده وپلک هایش سنگین شده است!...