پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
دل من ز غصه خون شد دل او خبر ندارد...
گفتم لب تو را که دل من تو برده ایگفتا کدام دل چه نشان کی کجا که برد...
جایی که اسم تو یه بار میادهزار بار دل من میره......
چون که اَبری بِشَوَد حال و هوای دلِ منجای باریدنِ من سطحِ دو تا شانه ی توست...
تو شدی دلیل این که دل من از همه دوره.....
نیمه شب شد دل من بی تب و تاب است هنوزیاد آن شب که دلش را به دلم داد بخیر...
با چشمانت چه آتشی در دلم میسوزانی چهارشنبه سوری همینجاست تقاطع نگاه تو و دل من...
دل من ماضی،بعید است*دل* تو اما،حال او باش.....
تَنِ من قایقِ لنگر زده در طوفان است ...خودم اینجا دلِ من پیش تو سرگردان است !...
تن من گر تنهاست، دل من با دلهاست...دوستانی دارم بهتر از برگ درختیادشان در دل من، قلبشان منزل منصافی آب مرا یاد تو انداخت رفیق....
چه خوش خیال استفاصله را میگویمبه خیالش تو را از من دور کردهنمیداند جای تو امن استاینجا در میان دل من...
داغ و درد است همه نقش و نگار دل منبنگر این نقشِ به خون شسته، نگارا تو بمان...
اشتیاقی که به دیدار تو دارد دل مندل من می داند و من دانم و دل داند و من...!...
تو سیاه چال گونه ات دل من حبس شد...
ای آن که دوست دارمت اما ندارمتجایت همیشه در دل من می کند...
کس را به خلوت ِ دلِ من جز تو راه نیستاین در به روی غیرِ تو پیوسته بسته باد...
هر کسی رفت از این دلبه جهنم امّا تو نباید بروی از دلِ منمیفهمی؟...
گنجایش دیگری ندارد دل منهمچون قدح شراب لبریز توام...