پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
بیا خداحافظی کنیم تا وقتی که برگردم معلوم نیست سرنوشت با ما چه می کند...
آغوش تو شده ست حدود بهشت من شادم که با تو خورده گره سرنوشت من...
خدایاسرنوشتمو انقدر قشنگبنویس که مادرماز ته دل بخنده...
بوی عشق میدهی بوی بهشت چه خوشبختم که خداسرنوشت مرا با تو نوشت...
وقتی چترت خداست؛بگذار ابر سرنوشتهر چه می خواهد ببارد......
تا ته خط سرنوشتپایبند به توام...
زمستانیورق میخوردتقویم سرنوشت...
از طلوع عشق تا غروب سرنوشت دوستت دارم...
گره کور بزن بودنت را به سرنوشتم...
زمین اون گل رو به دست سرنوشت دادو سر نوشت اون گل رو تو قلب من کاشتتا باغچه خالی قلبم جایگاه یک گل باشدگل یاسمنم تولدت مبارک....
بگذارابر سرنوشتهرچه میخواهد بباردما چترمان خداست...
همسفر زندگیم...چه خوشبختم که خدا سرنوشت مرا با تو نوشت...تو با بودنت به من ثابت کردی؛گاهی واقعیت از رویاهایمان خیلی شیرین تر است......
چه سرنوشت غمانگیزی که کِرم کوچک ابریشمتمامِ عمر قفس میبافت ولی به فکرِ پریدن بود...
جهان پیشینم را انکار میکنمجهان تازه ام را دوست نمی دارمپس گریزگاه کجاستاگر چشمانت سرنوشت من نباشد؟...
حتى افرادى که معتقدند سرنوشت همه از قبل مشخص شده و قابل تغییر نیست ، موقع رد شدن از خیابان ، دو طرف آن را نگاه مىکنند !...
خلاصه که چشمای دلبر قشنگ ترین سیاهی سرنوشتم بود...
رو آیه های بارونی نوشتم بسته به تو جونم و سرنوشتمتو مظهر تحملی تو ماهیعشق منی برام تو تکیه گاهی...
دست هایتسرنوشت من استرهایشان نمی کنم...
چشماتسیاهترین جای سرنوشتمه...