می رود قافله عمر به سرعت امروز ما در اندیشه آنیم که فردا چه کنیم
ضعیفان را به چشم کم مبین گربینشی داری که گاهی کشوری زیر و زبر از آه می گردد
حیرت هرکس درین عالم به قدر بینش است هرکه بیناتر درین هنگامه، حیران بیشتر
روشن شود چراغ دل ما ز یکدگر چون رشته های شمع، به هم زنده ایم ما
دل شکسته عاشق به آه می لرزد
که در بهشت بُوَد هر که در خیالِ تو باشد
من گرفتم که قمار از همه عالم بردی دست آخر همه را باخته می باید رفت
که تازیانه شوق است هر پیام از تو
چون وا نمی کنی گرهی، خود گره مشو ابرو گشاده باش چو دستت گشاده نیست
چه غم از کشمکش ماست جهان گذران را؟
مشکل است از چشم گیرای تو دل برداشتن
خرمنی در دامن صحرای محشر سبز کرد هر که مشت دانه ای در رهگذار مور ریخت
بر دوستان رفته چه افسوس می خوریم؟ با خود اگر قرار اقامت نداده ایم
چه شد که قدر وفا هیچ کس نمی داند
مخند ای نوجوان زنهار بر موی سفید ما که این برف پریشان سیر بر هر بام می بارد
لب خاموش نمودار دل پر سخن است
جان چه خونها خورد تا از صفحه دل پاک کرد نقطه سهوی که نامش را سویدا کرده بود
بشارت می دهد هر دم عصای پیر در دستم که مرگ اینجاست یا اینجاست یا اینجاست یا اینجا؟
تا زنده ایم قسمت ما غیر داغ نیست
اثر ظلم محال است به ظالم نرسد ناله پیش از هدف از پشت کمان می خیزد
می برد از هوش پیش از آمدن بویش مرا نیست جز حسرت، نصیب دیده از رویش مرا
همچنان بی تابی دل می برد سویش مرا
خودنمایی نکند هر که کمالی دارد
من و یک لحظه جدایی ز تو، آن گاه حیات؟