سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
امشبمیز کافه ای کهدست هایمان را به هم رساندگل داد....
بوی گل، بوی چمن،بوی شکفتن، یک طرف بوی تلخ قهوه ای در کافه با تو، یک طرف!...
در کافه ی قرارمان صندلی خالی نبودنت را فریاد می زند...
تو در خیالم رقصیدی و تمام کافه های شهر تخته شدند...
کافه ای کنجِ دلم ساخته ام، منتظرتسال ها خیره به در، چشم به راهت بودم...
بانو! بگو که کافه ی دنجِ چشات کو؟من خسته ام... نشونیِ اون کافه رو بگو!...
امشب دلم هوای آن کافه را کردهکه چایش از مهر توو قندش محبت تو باشدو تنها مشتری کافه من باشم … ....
آی عاشق ها که در کافه نشسته شاد و خندانیدیک نفر سینگل دارد میسپارد جان ز تنهایی......
کافه ای بی حوصله ام...با میزهای یک نفره...و قهوه های لال...سال هاست...در من...خبری از آمدنِ عشق نیست.......
حرف هایمان را زدیمو چای مان از دهن افتادچراغ های کافه را هم که خاموش کرده اندو هنوز زیباییتبند نمی آید......