امشب میز کافه ای که دست هایمان را به هم رساند گل داد.
بوی گل، بوی چمن،بوی شکفتن، یک طرف بوی تلخ قهوه ای در کافه با تو، یک طرف!
در کافه ی قرارمان صندلی خالی نبودنت را فریاد می زند
تو در خیالم رقصیدی و تمام کافه های شهر تخته شدند
کافه ای کنجِ دلم ساخته ام، منتظرت سال ها خیره به در، چشم به راهت بودم
بانو! بگو که کافه ی دنجِ چشات کو؟ من خسته ام... نشونیِ اون کافه رو بگو!
امشب دلم هوای آن کافه را کرده که چایش از مهر تو و قندش محبت تو باشد و تنها مشتری کافه من باشم … .
آی عاشق ها که در کافه نشسته شاد و خندانید یک نفر سینگل دارد میسپارد جان ز تنهایی...
کافه ای بی حوصله ام... با میزهای یک نفره... و قهوه های لال... سال هاست... در من... خبری از آمدنِ عشق نیست... .
حرف هایمان را زدیم و چای مان از دهن افتاد چراغ های کافه را هم که خاموش کرده اند و هنوز زیباییت بند نمی آید...