یکشنبه , ۴ آذر ۱۴۰۳
گرچه موهایم سپیدو شانه ام افتاده استکودکی دارم درونم که دبستان می رود...
یک کودک سه چیز میتواند به یک انسان بالغ بیاموزد : بدون دلیل شاد بودن، همیشه مشغول کاری بودن و اعلام خواستهی خویش با تمام قوا !...
مثل یک کودک بد خواب که بازیچه شده خسته ام خسته تر از آنکهبگویم چه شده...!...
این شهر به تنگ آمده بود از من و افسوسآن کودک بی حوصله دیگر خطری نیست...
کودک که بودم ، وقتى زمین مىخوردم مادرم من را مىبوسید ، تمام دردهایم از یاد مىرفت ...دیروز زمین خوردم ، دردم نیامد اما تمام بوسههاى مادرم یادم آمد ......
غافلی از دردِ من، با آنکه احوالِ مراکودکِ یکروزه داند، کورِ مادرزاد هم...
دوباره لالایی بخوان مادرکودکت سال هاستآسوده نمی خوابدبخوان مادربخوان مادر......
مثل یک کودک بد خواب که بازیچه شدهخسته ام خسته تر از انکه بگویم چه شدهدر خیالات بهم ریخته ى دور و برمخیره بر هر چه شدم خاطره اى زد به سرم...
پدربزرگ سیگاربدون فیلترمی کشدپدر روزنامه های فیلتردار می خواندکودک اما مشقش را سرخط می نویسدنه یک حرف بالا نه یک حرف پایین...