یاری که باری از دل ما کم کند کجاست؟
امروز زمانه نوبت ماست
گر بدانی شوق دیدارت چه با دل می کند
بر دو جهان نمی دهم، یک سر تار موی تو
در همه شهر خبر شد که تو معشوق منی
از تو تصویری ست در من جاودانه جاودانه
دل من ز غصه خون شد دل او خبر ندارد
او ز ما فارغ و ما طالب او در همه حال
تو تمامی با توام تنها خوش است
چو شب به راه تو ماندم که ماه من باشی
لطف خدا بیشتر از جرم ماست
کجایی؟ای ز جان خوشتر ، شبت خوش باد من رفتم
من از اقبال خود نالم که دستی بی نمک دارم
خدای دور بود از بر خدادوران
حدیث چشم مگو با جماعت کوران
غرضم وصل تو باشد چه تو آیی چه من آیم
ای من غلام آن که دلش با زبان یکی ست
عاقبت منزل ما وادی خاموشان است
بدون عشق جهان جای زندگانی نیست
خوش است خلوت اگر یار یار من باشد
نظر از تو برنگیرم همه عمر تا بمیرم
وه که جدا نمی شود نقش تو از خیال من
مرا ز عشق تو این بس که در وفای تو میرم
ندارد دل دل اندر وی چه بستی