گویند که چرا دل بدیشان دادی ولله که من ندادم ایشان بردند
میل من از جمله ی خوبان عالم سوی توست
خواب بد دیده ام ای کاش خدا خیر کند خواب دیدم که تو رفتی، بدنم جان دارد
تو در کنار خودت نیستی نمی دانی که در کنار تو بودن چه عالمی دارد
آنکه بر لوح دلم نقش ابد بست تویی
در نگاهم تو فقط منظره ی دلخواهی
مطمئنم گفته بودی با توام تا روز مرگ من فقط شک میکنم گاهی مبادا مرده ام
زلف چون دوش رها تا به سر دوش مکن ای مه امروز پریشان تر از دوش مکن
نشسته باز خیالت کنار من اما دلم برای خودت تنگ می شود چه کنم ؟
راستی آرزو کنمت برآورده شدن را بلدی؟
من اهل دوست داشتنم تو اهل کجایی ؟
چون یاد تو می آرم خود هیچ نمی مانم
شانه گهواره بکن بلکه کمی خواب روم
دوستت دارم را اگر یک گوشه دنیا بگذارند من آن گوشه را فقط با تو میخواهم
چشمان تو شراب است و من مست آن چشمانت
کس نگذشت در دلم تا تو به خاطر منی یک نفس از درون من خیمه به در نمیزنی
یادت اگر چه خاموش کِی می شود فراموش ؟ نامت کتیبه ای شد بر سنگ روزگارم
کی می شود روشن به رویت ، چشم من ، کی ؟
گاهی میان مردم در ازدحام شهر غیر از تو هر چه هست فراموش می کنم
چو تو دارم همه دارم دگرم هیچ نباید
پاسخ بده از این همه مخلوق چرا من ؟ تا شرح دهم از همه ی خلق چرا تو ؟
مردم از درد و نمی آیی به بالینم هنوز مرگ خود می بینم و رویت نمی بینم هنوز
گر نمی کوشی به درمانم به آزارم مکوش مرهم دل نیستی بر سینه پیکانی چرا ؟
بگفت تو ز چه سیری؟ بگفتم از جز تو