گرچه پیرم تو شبی تنگ در آغوشم کش تا سحرگه ز کنار تو جوان برخیزم
ما سپر انداخته ایم گر تو کمان میکشی
چه شوری بهتر از برخورد برق چشم ها باهم نگاهش را تماشا کن اگر فهمید حاشا کن
ما را به جز تو در همه عالم عزیز نیست
شراب چشم های تو مرا خواهد گرفت از من اگر پیمانه ای از آن به چشمانم بنوشانی
بسیار در دل آمد اندیشه ها و رفت نقشی که آن نمی رود از دل نشان توست
تو تمنای من و یار من و جان منی پس بمان تا که نمانم به تمنای کسی
کاش ما آن دو پرستو بودیم که همه عمر سفر می کردیم
نکند دست کسی دست تو را لمس کند کاش این دلهره اینقدر ، دل آزار نبود
بازنده شدن حس بدی نیست اگر من با میل خودم دل به شما باخته باشم
دلم بجز برای تو خدا خدا نمی کند
چه کسی گفته که خواب اَبدی فاجعه است ؟ که در آغوش تو خوابیدن و مردن عشق است
اگر بهشت بهایش تو را نداشتن است جهنم است بهشتی که نیستی تو در آن
تو باشی و آن کلبه ی چوبی ته دِه اصلا خود من اهل همان کوره دهاتم
سرم را رو به هر قبله قسم را زیر و رو کردم زیادت را که دزدیدند کمت را آرزو کردم
گر ز آمدنت خبر بیارند من جان بدهم به مژدگانی
گویند اگر مِی بخوری عرش بلرزد عرشی که به یک جام بلرزد به چه ارزد...؟
در خاموشی نشسته ام خسته ام سرگردانم در هم شکسته ام من دل بسته ام
دور ترین نقطه ی هستی تویی کاش که دستم به دلت می رسید
همه با یار خوش و من به غم یار خوشم سخت کاری ست ولی من به همین کار خوشم
کن نظری که تشنه ام بهر وصال عشق تو من نکنم نظر به کس جز رخ دلربای تو
ز دستم بر نمیخیزد که یک دم بی تو بنشینم به جز رویت نمیخواهم که روی هیچ کس بینم
نگاه کردم در خود و در خود همه تو را دیده ام
هرچند بشکستی دلم از حسرت پیمانه ای اما دل بشکستهام نشکست پیمان تو را