از دل رودم یاد تو بیرون نه و هرگز لیلی رود از خاطر مجنون نه و هرگز
در دلم هیچ نیاید مگر اندیشه ی وصلت تو نه آنی که دگر کس بنشیند به مکانت
در فراقت حالم از هر مشکلی مشکل تر است
جنگ نابرابر یعنی من بی دفاع در مقابل لشکر بیرحم دو چشم تو
پریدی و نمی پرد از سر من هوای تو
حاشا که مرا جز تو در دیده کسی باشد
می کشد آخر مرا حس بلا تکلیفی ام هی به دستت پس،به پا پیشم مکش،کشتی مرا
تو نگاهم بکنی من بی هوا میبوسمت ماهی لبهای من میلش به دریا دیدنی ست
ز دل فریاد کردم خدایا این صدا را می شناسی من او را دوست دارم،دوست دارم
گفتم ای دوست تو هم گاه به یادم بودی ؟ گفت من نام تو را نیز نمی دانستم
گر ز مسیح پرسدت مرده چگونه زنده کرد بوسه بده به پیش او جان مرا که همچنین
میان خواب و بیداری شبی دیدم خیال تو از آن شب واله و حیران نه در خوابم نه بیدارم
خواهم که تو را تنگ در آغوش بگیرم از هرم تنت مست شوم مست بمیرم
بوسه ای از سر مستی به لب یار زدم آتشی بر دل دیوانه و بیمار زدم
در سینه هیچ نیست به جز آرزوی تو
به چه منطقی بگویم که برای من خدایی
من برای بودنم محتاج با تو بودنم
بر ماسه ها نوشتم دریای هستی من از عشق توست سرشار این را به یاد بسپار بر ماسه ها نوشتی ای همزبان دیرین این آرزوی پاکی است اما به باد بسپار
سر پیری اگر معرکه ای هم باشد من تو را باز تو را باز تو را میخواهم
فریاد و فغان و ناله ام دانى چیست؟ یعنى که تو را تو را تو را می خواهم
آمدمت که بنگرم باز نظر به خود کنم سیر نمیشود نظر بس که لطیف منظری
سکوت شاید آخرین گزینه ام باشد وقتی میان تمام نبودنها به تویی فکر میکنم که دیگر ندارمت
من تا ابد کنار تو می مانم من تا ابد ترانه ی عشق را در آفتاب عشق تو می خوانم
شب یعنی گرم گردد تنت با آغوش یار