چرا از مرگ میترسید؟ چرا زین خوابِ جان آرامِ شیرین روى گردانید...؟ مگر این مِى پرستى ها و مستى ها، براى یک نفسْ آسودگى از رنجِ هستى نیست...؟
بی من تو چگونهای، ندانم؟ اما من بی تو در آتشم، خدا داند و من
ز لبت نبات خیزد چو خنده برگشایی ...
این دگر من نیستم، من نیستم حیف از آن عمری که با من زیستم ای لبانم بوسه گاه بوسه ات خیره چشمانم به راه بوسه ات ای تشنج های لذت در تنم ای خطوط پیکرت پیرهنم آه می خواهم که بشکافم ز هم شادیم یک دم بیالاید به غم آه،...
راه خواهم افتاد باز از ریشه به برگ باز از بود به هست باز از خاموشی تا فریاد...
در شبان غم تنهاییِ خویش عابد چشمِ سخنگویِ توام من در این تنهایی من در این تیره شب جان فرسا زایرِظلمت گیسوی توام
نمی دانم چرا می گویم،آه از دست تو! دست های تو،زیباترین فعل ها را رقم می زدند.. نوازش می کردند، شعر می نوشتند... آهنگ می نواختند، چای می ریختند... دست های تو... رفیق صمیمی دست های من... اما... آه از پاهای تو...! چه ساده رفتند
به حرمت نان و نمکى که با هم خوردیم نان را تو ببر که راهت بلند است و طاقتت کوتاه... نمک را بگذار برای من! میخواهم این زخم تا همیشه تازه بماند.......
هر چه دورتر می شوی من؛ عاشق تر میشوم! و هر چه نزدیک تر می آیی بی تاب تر می شوم! گویی عاشق که باشی دور یا نزدیک فرقی ندارد حتی اندک یاد تو کافیست برای بی تاب بودن...
نه بستهام به کس دل، نه بسته کس به من دل چو تختهپاره بر موج، رها، رها، رها من ز من هر آنکه او دور ، چو دل به سینه نزدیک به من هر آن که نزدیک، ازو جدا، جدا من نه چشم دل به سویی، نه باده در سبویی...
زبانم ، خشک است درون این بادیه ، سرگشته ام اثری از من نخواهد ماند و کسی مرا نخواهد یافت ستاره ها نشانی غلط دادند .، تو را ، نیافتم . شن ها را ، بوییدم ، خارها را به تن کشیدم ، آفتاب را آتش کشیدم، این زوال...
من به تاریکیِ شب که پر از بی خوابیست به هیاهوی پر ابهامِ امیدی واهی نبضِ سرمای زمستانِ سکوت و به ولگردیِ تنهایی بی پایانم در غیاب تو و خورشید و بهار .... من نمی اندیشم من به یکرنگی شب به هماغوشی مهتاب و سحر من به زیبایی صبح اولین...
کفر من است و دین من دیده ی نوربین من آن من است و این من نیست از او گذار من
یک روز عمر من در کشتی ها تمام خواهد شد می خواهم مثل نوری که در آب ها فرو می رود در آب ها خاموش شوم می خواهم به دریا برگردم می خواهم به دریا برگردم
درد هجران تو آتش زده بر خانه ی دل… کشتی دل به غم هجر تو افتاده به گل…
تا تو حریف من شٖدی ای مه دلستان من همچو چراغ می جهد نور دل از دهان من ذره به ذره چون گهر از تف آفتاب تو دل شدهست سر به سر آب و گل گران من
می آیی با انار و آینه در دست هایت یک دنیا آرامش در چشم هایت و قناری کوچکی در حنجره ات که جهان را به ترانه های عاشقانه میهمان می کند. می دانم تاپلک به هم بزنم می آیی و با نگاهت دشت ها را کوه کوه ها را پرنده...
اندوه شعر نیست اندوه آدمیست که شعر میگوید…......
عشق بر شانهی هم چیدنِ چندین سنگ است گاه می ماند و ناگاه به هم می ریزد...
دلی دارم قرار اما ندارد.........
-سلام ای شب معصوم . میان پنجره و دیدن ؛ همیشه فاصله ایست . چرا نگاه نکردم ؟!…
آسمان که نشد، چرا درخت نباشم وقتی تو در من این همه پرنده ای؟ ذهنم پُر از لانه هایی ست که برای تو ساخته ام....
پوشیده چون جان می روی اندر میان جان من سرو خرامان منی ای رونق بستان من چون می روی بیمن مرو ای جان جان بیتن مرو وز چشم من بیرون مشو ای مشعل تابان من....
در یاد منی حاجت باغ و چَمنم نیست جایی که تو باشی خَبر از خویشتنم نیست...