بلند می خوابم بلند می شوم و بلند می بافم رویای گیسوانت را که به افسون هزار رنگ شب هایم را گره ای کور بسته اند. فرقی نمی کند یلدا باشد یا شبی دیگر وقتی گره های گیسوانت به دستان دیگری گشوده می گردد
هیچ وقت یکی با تمام وجودت دوست نداشته باش، یک تکه از خودت را نگهدار، برای روزهایی که هیچ کس را به جز خودت نداری ...
ای نفس خرم باد صبا از بر یار آمدهای مرحبا قافله ی شب چه شنیدی ز صبح مرغ سلیمان چه خبر از صبا
گفته بودی که بیایم ؛ چو به جان آیی تو من به جان آمدم، اینک تو چرا مینایی…
دلم گرفته دلم عجیب گرفته است! و هیچ چیز نه این دقایقِ خوشبو که روی شاخه نارنج میشود خاموش، نه این صداقتِ حرفی که در سکوت میانِ دو برگ این گل شب بوست، نه هیچ چیز مرا از هجومِ خالی اطراف نمی رهاند.......
زین همرهان همراز من تنها توئی تنها بیا باشد که در کام صدف گوهر شوی یکتا بیا یارب که از دریا دلی خود گوهر یکتا شوی ای اشک چشم آسمان در دامن دریا بیا
چیزی ڪه مرا در مورد تعصبات مذهبی نگران می ڪند، این است ڪه به مردم یاد می دهد به نفهمیدن رضایت دهند...
منم و این صنم و عاشقی و باقی عمر! من از او گر بکشی جای دگر می نروم!
ز من جدا شده یی همچو بوی گل از گل منی که داده ام از دست، اختیار ترا شدی شراب و شدم مست بوسهٔ تو شبی کنون چه چاره کنم محنت خمار ترا؟
بهای وصل تو گر جان بُود خریدارم ...
برایت شعر می گویم که امشب شام مهتاب است من امشب با تو می گویم همه ناگفته هایم را دمی با تو به سر بردن خودش آرامشی ناب است... شب بخیر
هست طومار دل من به درازی ابد برنوشته ز سرش تا سوی پایان
زنی که به تو می گوید می روم نمی خواهد بشنود نرو می خواهد بگویی نمی گذارم بروی..
چرا از مرگ میترسید؟ چرا زین خوابِ جان آرامِ شیرین روى گردانید...؟ مگر این مِى پرستى ها و مستى ها، براى یک نفسْ آسودگى از رنجِ هستى نیست...؟
بی من تو چگونهای، ندانم؟ اما من بی تو در آتشم، خدا داند و من
ز لبت نبات خیزد چو خنده برگشایی ...
این دگر من نیستم، من نیستم حیف از آن عمری که با من زیستم ای لبانم بوسه گاه بوسه ات خیره چشمانم به راه بوسه ات ای تشنج های لذت در تنم ای خطوط پیکرت پیرهنم آه می خواهم که بشکافم ز هم شادیم یک دم بیالاید به غم آه،...
راه خواهم افتاد باز از ریشه به برگ باز از بود به هست باز از خاموشی تا فریاد...
در شبان غم تنهاییِ خویش عابد چشمِ سخنگویِ توام من در این تنهایی من در این تیره شب جان فرسا زایرِظلمت گیسوی توام
نمی دانم چرا می گویم،آه از دست تو! دست های تو،زیباترین فعل ها را رقم می زدند.. نوازش می کردند، شعر می نوشتند... آهنگ می نواختند، چای می ریختند... دست های تو... رفیق صمیمی دست های من... اما... آه از پاهای تو...! چه ساده رفتند
به حرمت نان و نمکى که با هم خوردیم نان را تو ببر که راهت بلند است و طاقتت کوتاه... نمک را بگذار برای من! میخواهم این زخم تا همیشه تازه بماند.......
هر چه دورتر می شوی من؛ عاشق تر میشوم! و هر چه نزدیک تر می آیی بی تاب تر می شوم! گویی عاشق که باشی دور یا نزدیک فرقی ندارد حتی اندک یاد تو کافیست برای بی تاب بودن...
نه بستهام به کس دل، نه بسته کس به من دل چو تختهپاره بر موج، رها، رها، رها من ز من هر آنکه او دور ، چو دل به سینه نزدیک به من هر آن که نزدیک، ازو جدا، جدا من نه چشم دل به سویی، نه باده در سبویی...
زبانم ، خشک است درون این بادیه ، سرگشته ام اثری از من نخواهد ماند و کسی مرا نخواهد یافت ستاره ها نشانی غلط دادند .، تو را ، نیافتم . شن ها را ، بوییدم ، خارها را به تن کشیدم ، آفتاب را آتش کشیدم، این زوال...