بگذار سر به سینه من تا بگویمت اندوه چیست عشق کدامست غم کجاست بگذار تا بگویمت این مرغ خسته جان عمری است در هوای تو از آشیان جداست...
به تو فکر می کنم! مثل خدا به کافر خویش...
عشق آمد و شد چو خونم اندر رگ و پوست تا کرد مرا تهی و پر کرد ز دوست اجزای وجودم همگی دوست گرفت نامیست ز من بر من و باقی همه اوست
آزرده از .....هیچ ! آزرده از...... همه چیز ، زخمهایی بر صورت داشت که گویی لبخند میزد ! ولی در گریبان خود..... میگریست و بر لبخند خود ؛ میگریست….
تو را فریاد می زنم که بشنوی تو را هوار می کشم که بمانی چه منگ و مست چه هراسان در این ظلمت ، پی ات میگردم با خودم تنهایم مگذار با تنهایی ام ، تنهایم مگذار نرو بشنو بمان
گریستن در خلوت این است آنچه تو را از پَر هم سبک تر میکند . گریه، حجامت روح است. ما دیگران را دیر می شناسیم، خودمان را دیرتر.
روزها پشت هم بگذرد یادش نکنی شب که می شود اه این شب چقدر بوی تو را می دهد انگار شب از رفتنت طلوع می کند
ترسم به نامِ بوسه غارت کنم لبت را با عذرِ بی قراری ! این بهترین بهانه ...
در نبودت خوب خیاطی شدم ........ صبح تا شب ، چشم می دوزم به در .........
بی تو بی کار و کسم ؛ و وسعت پشتم خالیست گل تو باشی ؛ من مفلوک دو مشتم خالیست
ز شب هراس مدار این هنوز آغاز است بیا که پنجره رو به صبحدم باز است چو آفتاب درخشان چه خوش درخشیدی طلوع پاڪ تو در شب قرین اعجاز است
ماییم و سینهای که بُوَد آشیانِ آه ماییم و دیدهای که بُوَد آشنای اشک...
می خور که به زیر گل بسی خواهی خفت بی مونس و بی رفیق و بی همدم و جفت زنهار به کس مگو تو این راز نهفت هر لاله که پژمرد نخواهد بشکفت
میروم و نمیرود از سرِ من هوایِ تو داده فلک سزایِ من تا چه بُود سزایِ تو ؟!
زیر باران که به من زل بزنی خواهی دید فن تشخیص نَم از چهره ی گریان سخت است
این عصر چقدر غم انگیز است انگار در تمام قطارها و اتوبوس ها تو! دور می شوی...
برق کفش جفت شده تو گنجه ها با اینا زمستون و سر می کنم با اینا خستگیم و در می کنم ...
گفتی: دوستت دارم و من، به خیابان رفتم فضای اتاق، برای پرواز، کافی نبود ...
وادی عشق بسی دور و دراز است ولی طی شود جاده ی صد ساله به آهی گاهی ..
آدم ها در دو حالت همدیگر را ترک می کنند اول اینکه احساس کنند کسی دوستشون نداره دوم اینکه احساس کنند یکی خیلی دوستشون داره!
گاه میپرسند از من عاشقش هستی هنوز؟ بی تفاوت بودنم را گریه میریزد بهم.....!
میخواهم با تو برقصَم نگفتی خیالَت رقص میداند؟
من از آن روز که قومم به شب آلوده شود و خدا حکم به طوفان نکند ! می ترسم........
گاهی آدمی دلش فقط یک دوستت دارم میخواهد که نَمیرد ...!