مشنو ای دوست که غیر از تو مرا یاری هست یا شب و روز بجز فکر توام کاری هست
روزها رفتند و من دیگر ، خود نمی دانم کدامینم آن من سرسخت مغرورم، یا منِ مغلوب دیرینم ! ؟
بیدار تو تا بودم رویای تو می دیدم بیدار کن از خوابم ای شاهد رویایی ازچشم تو می خیزد هنگامه ی سر مستی وز زلف تو می زاید انگیزه ی شیدایی
زنها دانه ها را کشف کردند گندم را نان را زنها در سفره ی مردها گذاشتند دوستت دارم را بوسه را آغوش را بهشت را زنها اختراع کردند.
بریده غصه ی دل کندنت امانِ مرا ،،،
دردمن درد،شب است و درمان این درد، یک قرص ماه و دوسه پولک ستاره
دیدی ای دل که غم عشق دگربار چه کرد چون بشد دلبر و با یار وفادار چه کرد ساقیا جام میام ده که نگارنده غیب نیست معلوم که در پرده اسرار چه کرد
پس از من، کسی اگر تو را ببوسد بر لبانت تاکستانی خواهد یافت که من کاشته ام! نزار_قبانی
باران شیوه ى جدید گریه هاى من است ! همه ى شهر پائیزها با من همدردى مى کنند ...
خودم را دوست دارم همه جا همراهم بوده همه جا...! یک بار نگفت حاضر نیستم با تو بیایم! آمد و هیچ نگفت حرف نزد گفتم و او شنید رنجش دادم و تحمل کرد .. !
با صراط المستقیم چشم تو مرتد شدم قبله ام تغییر کرد و جمعه ام یکشنبه شد
عشق معراجی ست سوی بام سُلطان جَمال از رُخ عاشق فرو خوان قصه معراج را...
بیعشق زیستن را جُز نیستی چهنام است؟ یعنی اگر نباشی کار دلم تمام است!
آنچه نایاب اسٖت در عالم و ماست ورنه در گلزار هستی و نایاب نیست
برخیز که غیر از تو مرا دادرسی نیست گویی همهخوابند، کسیرا بهکسی نیست آزادی و پرواز از آن خاک به این خاک جز رنج سفر از قفسی تا قفسی نیست...
ای نفس صبحدم ،گر نهی آنجا قدم خسته دلم رابجو، در شِکنِ موی دوست جان بِفِشانم زشوق، در ره باد صبا گربرساندبه ما،صبح دمی بوی دوست...
می توان سوخت اگر امر بفرماید عشق.......
وقتی تو می گویی وطن من خاک بر سر می کنم گویی شکست شیر را از موش باور میکنم وقتی تو می گویی وطن یکباره خشکم می زند این دیده ی مبهوت را با خون دل تَر می کنم وقتی تو میگویی وطن بر خویش می لرزد قلم من نیز،...
ز تمام بودنی ها تو همین از آن من باش که به غیر با تو بودن دلم آرزو ندارد...
عشق آموخت مَرا شکل دگر خندیدن...
دل زنده میشود به امید وفای یار جان رقص میکند به سماع کلام دوست
آه ای پرنده ی زیبای خوشبخت روزی ازاعماق چشمانت به عمق چشم هایم کوچ خواهی کرد.
از رنجی خسته ام که از آن من نیست بر خاکی نشسته ام که از آن من نیست با نامی زیسته ام که از آن من نیست از دردی گریسته ام که از آن من نیست از لذتی جان گرفته ام که از آن من نیست به مرگی جان می...
خانه ات را باد برد تشتِ رسوایی و غارت افتاد تو نگهدار به چنگت ، شبِ گیسوی مرا تا مبادا شبِ قحطی زده ی سفره ی ما مشتِ خالی ترا باز کند تا مبادا که ببینند همه خوی ترا موی مرا من حجابم نه حجابِ تنِ آزاده ی خود من...