متن ساناز ابراهیمی فرد
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات ساناز ابراهیمی فرد
"پناهِ آغوش"
آغوشت، تنها سرزمینی است
که دلِ بیقرارم در آن آرام میگیرد،
جایی که هیچ فاصلهای
توان جدا کردنمان را ندارد...
در ساحل آرزو،
هر موج، نجواگرِ نام توست،
و ماسهها، رد پای خیالِ آمدنت را در آغوش کشیدهاند.
خورشید با امید طلوع میکند،
که روزی، دستت در دستِ رویاهایم باشد...
"موج عشق"
عشق، موجی است که ساحل را نمیشناسد،
در تلاطمِ بیپایان، به دلِ شب میکوبد،
و در هر برخورد، نام تو را زمزمه میکند...
"قول عاشقانه"
لبخندت را در شبهای بیقرارم به آسمان سپردم...
تا ماه گواه شود که قولم از جنس جاودانگیست...
در میان خاموشیِ دنیا،
کلماتم را در دلِ باد پنهان میکنم،
تا هر نسیم، تو را از عهدی که بستهایم یاد کند...
پدر دلتنگتم
در غبارِ خاطرهها، ردپای حضورت را میجویم...
خاموشیِ صدایت در شبهای بیقرار
طنین بارانیست که از آسمان دلم فرو میچکد...
زمان، دزدِ مهربانیهایت شد
اما...عطرِ حضورِ نادیدنیات هنوز در هوای خانه جاریست...
دلتنگی، فانوسیست که در دست باد لرزان مانده،
رو به شبهای بیپدر... بیپایان...
فرزندم
و آن روز که جهان در چشمهای کوچکش تپید، گویی زمان از نو زاده شد.
طلوعی از جنس خندههای بیدلیل، نگاهی که روشنی را به دل لحظهها میدوزد.
فرزند، ترانهایست که در دل سکوت، طنین عشق را زنده میکند.
میلادت مبارک، ای گنجینهی نور و امید...
همسرم
در طلوعی که خورشید از نگاهت وام گرفته، روزی رقم خورد که زمین، عشق را به نام تو نوشت.
ای همنفس روزهای آفتابی و شبهای بارانی، میلادت شکوفهای است که در باغ دلم شکفته؛ عطری از حضور تو در لحظهها جاری است.
باشد که این روز، چون فانوسی در...
پدر، فانوس دریایی در شبهای بیقرار، ستارهای که بر آسمان عمر روشنی میبخشد.
سالها گذشت و رد پای صبوریات بر خاک لحظهها نقش بست، همچون درختی که ریشههایش را در دل زمین عاشقانه تنیده باشد. امروز، میلاد توست؛ روزی که زمان، چراغی در دست گرفت و مسیر عشق را نشان...
پدر، ستون استوار خانه، سایهای بلند که در پسِ خستگیهایش، عشق را بیصدا معنا میکند.
کودکی، شکوفهای است که در باغ خاطرات میروید، بیپروا در باد میرقصد و با خندههای بیدلیل، دنیا را رنگیتر میکند.
عشق، آن شعلهای که در تاریکی جان میگیرد، پناهی در طوفانهای زندگی است. گاهی آرام چون نسیمی بر برگهای پاییزی، گاهی سوزان چون خورشید در دل بیابان. عشق نه آغاز دارد، نه پایان؛ تنها در نگاهها، در زمزمههای شبانه، در ردپای خاطرات جاودانه میشود.
"خزان عشق"
خزان عشق تو ، خاموش نیست
آتشی است که زیر خاکستر، هنوز زبانه میکشد....
برگهای افتاده، از یاد نمیروند
هر رگهی طلاییشان، حکایتی از روزهاییست که نسیمِ عشق، آنها را به رقص درآورد.
باد اگر نامههای دلدادگی را با خود برد
آیا نمیبینی که هر شاخهی برهنه، هنوز...
"آشنای غریب"
در انتهای راهی که نامش را نمیدانستم،
در پیچ تند لحظههایی که بیسوال گذشتند،
در سایهی نگاهی که شبیه هیچ چشمی نبود،
تو را دیدم؛
آشنای غریب،
کسی که بیصدا، بینام، بینشانه،
در حافظهی هستی حک شده بود.
تو از کدام باد آمده بودی؟
در کدام شب بیمهتاب،...
" شدم آشنای تو"
در پیچوخم بادهای سرگردان،
در سطرهای نانوشتهی کتابی که هرگز گشوده نشد،
در سکوت شبهایی که صدایت را در جانشان پنهان کرده بودند،
من آشنای تو شدم.
چگونه باد، برگ را میشناسد؟
چگونه دریا، موج را به آغوش میکشد بیآنکه بپرسد چرا؟
من نیز چنین بودم،...
زندگی…
چون نسیمی که بر چهرهٔ دریا لغزید و رفت،
چون سایهای که در آغوش غروب گم شد،
چون فانوسی که پیش از رسیدن سحر،
آخرین شعلهٔ خود را در تاریکی رها کرد…
ما رهگذران این پل لغزانیم،
گذرگاهی که نامش را "زمان" نهادهاند،
سرگردان میان سایهها و نورها،
در...
در پستوی خانه،
جایی که سکوت، قصههای ناگفته را در آغوش گرفته،
و خاطرات، در سایهی دیوارها نفس میکشند،
رازهایی که با غبار زمان آمیختهاند،
هنوز زمزمههای گمشدهی روزهای دور را در خود دارند.
نور، کمرمق از پنجرهی نیمهباز میگریزد،
و سایهها، به نجواهای خاموش گوش سپردهاند،
گویی که هر...
"روزنه ی امید"
در تاریکترین شبها،
میان هزارتوی سایهها و سکوتهای بیانتها،
روشنایی کوچکی زاده میشود،
چونان جرقهای که در دل ظلمت میدرخشد.
روزنهای از امید،
نخستین نجواهای بیداری را با خود دارد،
زمزمهای که در گوش باد میپیچد،
و نوید صبحی دیگر را به دلهای خسته میبخشد.
بر دیوارهای...
روزگار غریبیست…
گویی که زمین از مدار خویش گریخته،
و زمان، در چرخشی سرگردان،
میان دیروز و فردا راه گم کرده است.
سایهها بینام و نشانی قدم میزنند،
آینهها، چهرهی حقیقت را پنهان کردهاند،
و باد، در گوش شبها رازهایی را نجوا میکند
که هیچ صبحی توان شنیدنش را ندارد....
"خوشبخت ترینم"
با تو، خوشبختی معنای دیگری دارد…
گویی که خورشید، از میان دل شب سر برآورده،
و ماه، در آغوش آسمان آرام گرفته است.
با تو، لحظههایم عطر شکوفهی باران گرفتهاند،
و هر قدمی که در کنار تو برمیدارم،
صدای تپشهای شادی را در جان زمین مینوازد.
تو آمدی،...
"یار سفر کرده"
رفتی…
و سکوتی از جنس ابدیت را در جان لحظههایم به جا گذاشتی،
مانند نغمهای که در دل شب گم شد،
مانند ستارهای که خاموش به بیکران پیوست.
نگاهم هنوز در امتداد راهیست که رفتی،
آغوشی که هیچ بادی نمیتواند پر کند،
و قلبی که صدای تپشهایش...
"فراموشت کردم"
روزی نامت را در گوش باد نجوا میکردم،
هر برگ پاییزی از خاطراتت رنگ میگرفت،
و شبهایم با یاد تو ستارهباران بود.
اما اکنون…
نامت را از لبهایم ربودهام،
خاطراتت را به دست باد سپردهام،
و شبهای بیماه را به سکوتی بیانتها تقدیم کردهام.
دیگر در کوچههای دلتنگی...
"همه کس من"
دلم از نبودنت خزان شده،
بیتو لحظههایم رنگ غروب گرفته،
گویی که آسمان، بیماه مانده
و شبهای من در حسرت نورت، گم شدهاند.
همه کس من،
هوای نگاهت را کم دارم،
صدایت، آن موسیقی آرام جانم،
در گوش دلتنگیهایم خاموش شده.
کاش میشد،
در باد نامت را...
"عشق خیالی"
در سرزمین رؤیاهای بینام، عشق تو چون مهی طلایی بر دشتهای خاطرهها میخرامد. تو را در زمزمههای باد میجوییم، در انعکاس نور بر دریای دور، در شکفتن گلهای بینامی که تنها برای تو شکفتهاند.
تو آن ستارهای هستی که هیچگاه در آغوش شب نمیمیرد، نوری که در سینهی...
"رودخانه ی بی رحم"
گاهی، زمان مانند رودخانهای بیرحم، بیوقفه جاری میشود،
و ما در کنارههایش، تنها نظارهگر لحظاتی هستیم که بیصدا از دست میروند.
چشم باز میکنیم، و میبینیم که فرصتها چون برگهای پاییزی بر آب افتادهاند،
رؤیاهایی که میتوانستند به حقیقت بدل شوند، در جریان بیپایان زمان گم...