متن ساناز ابراهیمی فرد
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات ساناز ابراهیمی فرد
سیاهی چشمانت،
آغوش شبهای بیسحر،
معبری از سکوت و رؤیا
که مرا به سرزمینهای بیزمان میکشاند.
در ژرفای آن،
سایهها بیقرار میرقصند،
و ستارگان خاموش،
در تمنای نوری گمشده،
سقوط میکنند.
سیاهی چشمانت،
طلسمی است که جهان را از حرکت بازمیدارد،
و من،
در آن گیر افتادهام،
بیآنکه بخواهم گریزی...
سیاهی چشمانت،
شبی بیانتهاست که ستارگان در آن خاموش شدهاند،
پناهگاهی از رازها، عبور سکوت از مرزهای ناپیدا.
در ژرفای آن، رؤیاها لانه میکنند،
ماه سرگردان، در بازتاب نگاهت گم میشود،
و من، مسافری بیقرار،
که هر بار در ظلمتش سقوط میکنم،
و باز،
شاعرانه برخاسته از وهمی جاودانه...
"جادوی عشق"
عشق، جادویی است که مرزهای زمان را میشکند و در دل لحظهها جاودانه میشود.
چون نسیمی ناپیدا در باغهای خاطره میوزد،
چون بارانی بیقرار، زخمهای کهنه را میشوید.
در انعکاس نگاه، در لرزش آوا، در خاموشیِ دلهای بیتاب،
عشق جاری است...نه آغاز دارد، نه پایان.
حضورش، طنین یک...
جادوی چشمات
چشمانت حکایت هزاران افسانهی گمشده است،
رازهایی که در انعکاس شب میلغزند و در آفتاب بیقرارند.
در نگاهت، روزنهای به بیکران گشوده میشود...
جایی که زمان از نفس میافتد،
و جهان در تپش یک لحظه محو میشود.
چشمانت بارانیاند که خاطرات را میشویند،
آتشهایی که سکوت را میسوزانند،...
"دوستی"
میان همهمهی جهان، تو آرامش صدای منی،
نه از جنس باد و باران،
که از جنس حضورِ همدلانهای
که حتی سکوت را پر از معنا میکند.
تو دوستی هستی که قلبش، جاییست برای پناه بردن،
و من، هر بار با لبخند تو
یاد میگیرم چگونه عاشقانه زندگی کنم...
تو آمدی، و جهان عطر شکوفه گرفت،
باد نامت را در گوش برگها زمزمه کرد،
و من، سایهای میان روشنی حضورت،
که هر بار در چشمانت گم میشود...
باد، راوی عاشقانههای ماست،
میان شکوفههای سیب، نامت را پچپچ میکند،
و هر صبح، خورشید را با بوسهای از خاطر تو بیدار می کند...
تو آن طلوعی که شب را به زانو درآورد،
و من، موجی که هر بار به ساحل آغوش تو بازمیگردد،
تا بار دیگر مفهوم خانه را بیاموزد...
چشمانت، دو ستارهی سرگردانند،
که کهکشانم را با نور خود معنا میکنند،
و من، مسافری که هیچ مقصدی جز آغوش تو نمیشناسد...
دستانت شعر بارانیست،
که ردپای هر واژهی عاشقانه را بر پوست شب حک میکند،
تا ماه بداند، من تنها برای تو میتابم...
نامت، نسیمی است که خواب گلها را پریشان میکند،
و قلبم، پرندهای که همیشه در مسیر نگاهت اوج میگیرد...
دستهایم را به باد سپردم،
شاید روزی برسد...
که باران بوسههای مرا به گونههایت هدیه دهد،
و آسمان، در آغوشمان آرام بگیرد...
ماه، بازتاب چشمان توست در شبهای بیخوابیام،
و من، شاعری که شعرهایش را از نور تو مینویسد،
در سایهی هر خاطره، ردپای آغوش تو را میجوید...
در میان عطر شکوفههای گیلاس، نامت را زمزمه میکنم،
باد میداند راز دل مرا،
و هر بار که میوزد،
پرندهای میشوم که به سوی تو پرواز میکند...
ساناز ابراهیمی فرد
"تکرار عشق"
در باغی که باد، خاطرهی دستهای تو را میان شکوفهها پنهان میکند،
چشمهایت رودخانهایست که آسمان در آن غرق شده،
و من، سایهای میان عطر نارنج،
که هر بار نامت را از لبهای باد میشنود،
و دوباره عاشق میشود...
پشتت عشقم
عشق، پشتِ من ایستاده است؛ چون سایهای که در تابشِ خورشید از میان نمیرود، چون کوهی که در برابرِ باد خم نمیشود.
من پشتِ عشقم ایستادهام، همچون درختی که ریشههایش زمین را در آغوش گرفتهاند، همچون دریایی که موجهایش هرگز از تلاطم بازنمیمانند.
عشق، نه وعدهای است که...
عاشقت هستم
عاشقت بودن، همان رازِ ناگفتهای است که در باد جاری میشود، در سایهها میرقصد، در انعکاسِ شب چشمک میزند.
تو را دوست داشتن، نه واژهای است که بر لب جاری شود، نه عهدی که بر کاغذ بنشیند...
بلکه جریانی است که در رگهای زمان میتپد، چون رودخانهای که...
تو میدانی...
تو را دوست داشتن، حکایت نسیمیست که از دلِ دریا برمیخیزد،
بیآنکه بخواهد جز در آغوشِ موج آرام گیرد.
تو را دوست داشتن، قصهی آتشیست که در دلِ کوهستان شعله میکشد،
بیآنکه زمستانی بتواند خاموشش کند.
مثل سایهای که در امتدادِ خورشید زاده میشود،
مثل بارانی که پیش...
خیانتِ رفیق مثل سایهای است که در روشنترین روزهایت آرام میخزد؛
مثل دستی که روزی دستت را گرفت،
اما حالا پشتت را خالی کرده است.
خاطراتِ با هم خندیدن، قدم زدن زیر آسمانِ بیدغدغه، به تکههای شکستهی آیینهای تبدیل شدهاند
که هر بار به آن نگاه میکنی، خودت را در...
"نا رفیق"
خیانت همچون زهر است که آرام در قلبت میچکد، بی آنکه لحظهی ریختنش را ببینی. روزی به حرفهایش ایمان داشتی، به خندههایش، به قدمهایی که کنار هم برمیداشتید. اما حقیقت همچون پردهای کنار رفت و نشان داد که آن اعتماد، فقط سرابی بود در بیابانِ دوستی.
خیانت نه...
خیانت رفیق
تو، سایهای بودی که به خورشید سوگند میخورد،
و من، در آرامشِ نور، نامت را چون دعایی بیپایان زمزمه میکردم.
اما باد آمد، پردهها کنار رفتند،
و دیدم که خورشید دروغی بیش نبود—
و سایه، از آنِ دیگری بود.
ردپای دوستیات را در خاک حک کرده بودم،
اما...
عشقِ بیپایان،
چون رودخانهایست که حتی در خوابِ کوه نیز جاریست،
جایی که زمان میایستد تا تماشایش کند،
و مکان، در آغوشش ذوب میشود.
نه آغازش در خاطرِ زمین مانده،
و نه پایانش در مرز ستارگان جا گرفته...
او آن بادیست که پیوسته میوزد،
بیآنکه دیده شود،
اما هر برگ...
"عشق نافرجام"
او آمد،
همچو نسیمی که بر سطح دریا نقش میزند،
نه برای ماندن، که برای بر هم زدن سکونِ آینهوارم.
نامش را نسیم نگفتند،
اما رد قدمهایش، بوی بهاری داشت
که هیچگاه از پی زمستان نیامد.
دل، به شوق فهمیدن، چون مرغی خاموش
بر سیمهای باد نشسته بود؛...