دری به روی من ای یار مهربان بگشا که هیچکس نگشاید اگر تو در بندی
دَمی با دوست در خلوت ، بِه از صد سال در عشرت !
دیده را فایده آن است که دلبر بیند ور نبیند چه بود فایده بینایی را
پیام دادم و گفتم بیا خوشم میدار جواب دادی و گفتی که من خوشم بی تو
صبح می بوسم تو را ، شب توبه میگیرد مرا صبح مشتاقم ولی شب حال استغفار نیست
بی حسرت از جهان نرود هیچ کس به در الا شهید عشق به تیر از کمان دوست
دردی از حسرت دیدار تو دارم که طبیب عاجز آمد که مرا چاره درمان تو نیست
عیش است بر کنار سمنزار خواب صبح نی، در کنار یار سمن بوی خوشتر است
تو درخت خوب منظر ، همه میوهای ولیکن چه کنم به دست کوته که نمیرسد به سیبت
به یک بار از جهان دل در تو بستم.....
خوش تر از دوران عشق ایام نیست ...
خبرت هست که بی روی تو آرامم نیست
بی جواب ترین سوال دنیا همونجاست که سعدی میگه: من چرا دل به تو دادم که دلم میشکنی؟؟
تو را که درد نباشد زِ درد ما چه تفاوت تو حال تشنه ندانی که بر کناره جویی
گفتیم عشق رابه صبوری دوا کنیم هر روز عشق بیشتر و صبر کمتر است
چون روی تو دلفریب و دلبند در روی زمین دگر نباشد
دنیا خوشست و مال عزیزست و تن شریف لیکن رفیق بر همه چیزی مقدمست...
♡ روزگاریست که سودای تو در سر دارم مگرم سر برود تا برود سودایت
تا مگر یک نفسم بوی تو آرد دم صبح
پیری وجوانی پی هم چون شب وروزند ماشب شدو روز آمدو بیدارنگشتیم
گل نسبتى ندارد با روى دلفریبت تو در میان گلها چون گل میانِ خاری
در کوی تو معروفم و از روی تو محروم گرگ دهن آلوده یوسف ندریده
لقمان را گفتند حکمت از که آموختی؟ گفت از نابینایان که تا جای نبینند پای ننهند. سعدی
گاه گویم که بنالم زِ پریشانیِ حالم باز گویم که عیانست چه حاجت به بیانم