شب فراق که داند که تا سحر چند است مگر کسی که به زندان عشق دربند است
چون تو دارم همه دارم دگرم هیچ نباید
کسی نیک بیند به هر دو سرای که نیکی رساند به خلق خدای
هنوز دیده به دیدارت آرزومند است
عاقل آن است که اندیشه کند پایان را
در حلقه کارزار جان دادن بهتر که گریختن به نامردی
گر بر سر و چشم ما نشینی بارت بکشم که نازنینی
من خسته چون ندارم، نفسی قرار بی تو به کدام دل صبوری، کنم ای نگار بی تو
به چه ماننده کنم در همه آفاق تو را کآنچه در وهم من آید تو از آن خوبتری
نظر از تو برنگیرم همه عمر تا بمیرم
ملکا مها نگارا صنما بتا بهارا متحیرم ندانم که تو خود چه نام داری
فرق است میان آن که یارش در بر تا آن که دو چشم انتظارش بر در
گل نسبتی ندارد با روی دلفریبت تو در میان گل ها چون گل میان خاری
وه که جدا نمی شود نقش تو از خیال من
عشق در دل ماند و یار از دست رفت
هر که عیب دگران ،پیش تو آورد و شمرد ؛ بی گمان عیب تو پیش دگران خواهد برد!
بوی بهشت می گذرد یا نسیم دوست
گفتم لب تو را که دل من تو برده ای گفتا کدام دل چه نشان کی کجا که برد
جزای آن که نگفتیم شکر روز وصال شب فراق نخفتیم لاجرم ز خیال
تکیه بر دنیا نشاید کرد و دل بر وی نهاد کاسمان گاهی به مهرست ای برادر گه به کین
مقدار یار همنفس چون من نداند هیچ کس
ور هیچ نباشد چو تو هستی همه هست
جنگ از طرف دوست دل آزار نباشد یاری که تحمل نکند یار نباشد
همه آرام گرفتند و شب از نیمه گذشت وآنچه در خواب نشد چشم من و پروین است