پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
تو از همه به من نزدیک تر بودیو رفتنت مرا از همه غمگین تر کردبه من بگوآخرین شاخه چطور می شکند؟...
رویای مناسبی بودکه هیچ وقت به میدان مسابقه نرفتاسبی جوان و دوندهکه به خیش بستندتا تنهایی آدم ها را شخم بزنندرویای منجای خوبی به دنیا نیامده بود...
همیشه از خودم می پرسیدم...دوندگان آفریقایی...می خواهند از چه چیزی فرار کنند...که این قدر پاهای قوی دارند..بومیان آمریکا...می خواهند ...کدام آواز را بخوانند...که آرواره های محکمی دارند...و ساکنان قطب ..از گرمای کدام کلمه...به یخ ها پناه برده اند...همیشه از خودم می پرسیدم...من پرنده ی کدام آسمانم؟می خواهم به کجا بپرم...که این قدر دلم بال بال می زند...برای پریدن ......
لبخند تو...درخت پرتقال است...که حیاط را نارنجی می کند....روزی ده بار....صدایم را می گردم...تا نامت را پیدا کنم...دلتنگ توام......
تنهایمشبیه مهاجرانی که در غربتدیوار سفارت کشورشان را در آغوش می گیرند_________________برشی از کتاب کلیدها...
دانشمندی نوشته استهیچ محبتی از بین نمی رودتنها از شکلی به شکل دیگر تغییر می کندشاید این گلدان بنفشه ی پشت پنجرهدلتنگی های یک روز مادرم باشدشاید آن اذان دورنفس پاک صاحبدلی همین نزدیک...و شاید همه چشم هایی که برایت گریسته اندشاخه های درختی باشندکه از بهار بیرون مانده...چقدر بی حسی موضعی خوبی دارداین انگشت های فاتحه بر سنگ قبراین گوشی که هر وقت پرستار بگذارد به گوششصدایی از قلب تو را می شنود...