مردم از درد و نمی آیی به بالینم هنوز مرگ خود می بینم و رویت نمی بینم هنوز
میگویند خواب دم صبح بیهوده است تعبیر ندارد فرقی نمیکند دم صبح دم شب دم مرگ دم در تو بیا تعبیرش با من
زیبایی تو قصیده ای است به بلندای ابد که پریشان ترین بیت اش را چشمان دیوانه ات سروده اند
گر نمی کوشی به درمانم به آزارم مکوش مرهم دل نیستی بر سینه پیکانی چرا ؟
بگفت تو ز چه سیری؟ بگفتم از جز تو
قتل غیر عمد یعنی محو تماشایت باشم تو حتی اسم کوچکم را ندانی ....
چشم بر هم نزنم گر تو به تیرم بزنی
معنی با تو بودن برای من به سلطنت رسیدن است چه قدر در کنار تو مغرورم
قلب من و تو را پیوند جاودانه مهری ست در نهان تا آخرین دم از نفس واپسین من این عهد بسته باد
رو به هر جانب که آرم در نظر دارم تو را
بیچاره تر از آهم و گمگشته تر از یاد لعنت به هوایت که هنوزم به سرم هست و نیفتاد
من نیستم چون دیگران بازیچه ی بازیگران اول به دام آرم تو را وآنگه گرفتارت شوم
تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت من همه محو تماشای نگاهت
باران می بارد و من در انتظار آمدنت ! عجب خیال باران خورده ای ...
حتی اگر خیال منی دوست دارمت ای آن که دوست دارمت اما ندارمت
به خنده گفت اگر جز تو را عزیز بدارم مرا عزیز بداری ؟ به گریه گفتم : آری
من به غیر از تو کسی یار نگیرم ، آری
تنم می لرزد از احساس تنهایی نمی آیی؟ من آن بیدی نبودم با نسیمی لرزه بردارم
شمع ، ای شمع چه می خندی ؟ به شب تیره ی خاموشم به خدا مُردم از این حسرت که چرا نیست در آغوشم
به خوابم گر نمی آیی مرا بی خواب خوابم کن
تکلیف من و عشق تو روشن شدنی نیست رفتن شدنی نیست و ماندن شدنی نیست شاید بروم دور شوم تا تو بفهمی من نیستم و هیچ کسی من شدنی نیست
دلِ من هر چه غلط بود فراوان کردی دوستش داری و پیداست که پنهان کردی
چسبیده ام به تو بسان انسان به گناهش هرگز ترکت نمی کنم
چه کردهای تو با دلم ؟ هوای توست در سرم ببین مرا که زندهام به عشق بوسه از لبت