گرچه یادی نکند پیش خود اما همه شب دم به دم خاطر او میگذرد از نظرم
تو جان من بودی چگونه بی منی اینقدر ؟
وقتی دلم به سمت تو مایل می شود باید بگویم اسم دلم دل نمی شود
من فقط به چشمان تو مؤمن هستم من فقط به قلب تو مومن هستم و جز قلبت هیچ خدایی ندارم من نه به شیطان باور دارم و نه به جهنم و عذاب آن من فقط به چشمان و قلب شیطانی تو مؤمن هستم
نه مرا خواب به چشم و نه مرا دل در دست چشم و دل هر دو به رخسار تو آشفته و مست
دلتنگ توام ای تو همانی که ندارم
دست هایت را به من بده می خواهم از تمام غم ها برگردم
نفسم بی نفست در قفسم می دانی؟
بار دیگر نگاه پریشانم برگشت لال و خسته به سوی تو می خواستم با تو سخن گویم اما خموش ماندم به روی تو
دلم تنگ است دلم می سوزد از باغی که میسوزد نه دیداری نه بیداری نه دستی از سر یاری مرا آشفته می دارد چنین آشفته بازاری
ما مست شراب ناب عشقیم نه تشنه ی سلسبیل و کافور
من ز فکر تو به خود نیز نمی پردازم نازنینا تو دل از من به که پرداختهای
تا چشم تو دیدیم ز دل دست کشیدم
دیگران چون بروند از نظر از دل بروند تو چنان در دل من رفته که جان در بدنی
یک بار تو عاشق شو یکدانه شدن با من
من همان پنجره ی رو به خیابان بودم که شبی بسته شد و رو به کسی باز نشد
دیشب عرق شرم تو آتش به دلم زد
به جستجوی تو به درگاه کوه ها می گریم به جستجوی تو در معبر بادها می گریم به انتظار تصویر تو این دفتر خالی تا چند تا چند ورق خواهد خورد
من جان دهم آهسته توام میمیری؟
بالاخره خواهد آمد آن شبهایی که تا صبح در کنار تو بیدار بمانم سرت را روی سینه ام بگذارم و به تو بگویم که در کنارت چقدر خوشبخت هستم
جان من و جهان تویی دلبر بی نشان تویی خوش بنواز جان من جمله نیاز میشوم
تو را میخواهم ای جانانه ی من تو را می خواهم ای آغوش جانبخش تو را ای عاشق دیوانه من
بگذار در آغوش تو اقرار کنم مرگ چه زیباست
بیا تا برات بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است و تنهایی من شبیخون حجم تو را پیش بینی نمی کرد و خاصیت عشق این است