از وقتی دوست داشتنت در رگ هایم جریان گرفت جور دیگر زنده ام انگار ماهی های سرخ از زیر پوستم راه دریا را پیدا کرده اند....
دلم باران سرد صبح پاییزی هوس دارد که نم نم می رسد از راه و عاشق می شود شهری ...
ما درختان یک باغ بودیم یکی را شکستند یکی خشکید یکی را آفت ... ما درختان یک باغ بودیم که از دلتنگی هرکدام به سرنوشتی دچار شد مرگ چهره های گوناگونی دارد ولی فرقی نمی کند به مُرده ها فقط می گویند مُرده...!
گر عشق من از پرده عیان شد عجبی نیست پوشیدن این آتش سوزنده محال است...
هر روز به شیوهای و لطفی دگری چندانکه نگه میکنمت، خوبتری گفتم که به قاضی بَرَمَت، تا دل خویش، بستانم و ترسم، دل قاضی ببری
یارب تو مرا به نفس طناز مده با هر چه به جز تست مرا ساز مده من در تو گریزان شدم از فتنهٔ خویش من آن توام مرا به من باز مده
زهرِ چشمت نکند دستِ هوس را کوتاه تلخیِ مِی نشود مانع ساغر نوشی
نه! ....هرگز شب را باور نکردم چرا که در فراسوی دهلیزش به امیدِ دریچه ای دل بسته بودم
آن که مست آمد و دستی به دل ما زد و رفت در این خانه ندانم به چه سودا زد و رفت خواست تنهایی ما را به رخ ما بکشد تنه ای بر در این خانه ی تنها زد و رفت!
با آن همه دلداده دلش بسته ی ما شد ای من به فدای دل دیوانه پسندش.....
در من گره خورده طنابی بسته به هیچم دُور خودم دُور تو، دُور عشق می پیچم
بیا ساقی بزن سازی برقصانم! چونان چرخی! بگردانم سرم غوغاست. بفهمانم! دلم شیداست .مرنجانم
اسکار بهترین نگاهم میرسه به وقتی که دلت یهو میخواد نگاش کنی سرتو میاری بالا میبینی اونم داره نگات میکنه
گفته بودم نیمه گمشده منی ولی انگار مثل همیشه اشتباه میکردم تو تمامِ من بودی لعنتی...
هیچوقت نمی توانی چیزی را که قرار است از دست بدهی نگه داری ... فهمیدی ؟؟ تو فقط قادر هستی چیزی را که داری قبل از آنکه از دستت برود عاشقانه دوست داشته باشی ...
آن قدر به تو نزدیک بودم که تو را ندیدم در تاریکی خود، به تو لبخند می زنم شکرانۀ روزهایی که کنار تو راه رفته ام.
اگه دوسش دارین حفظش کنین با چنگ و دندون. چون زمان که می گذره هیچ چیز سخت تر از، از دست دادن کسی نیست که برای از دست ندادنش باید با جون و دل می جنگیدین...
سکوت می کنم و عشق ، در دلم جاریست که این شگفت ترین نوعِ خویشتن داریست تمامِ روز ، اگر بی تفاوتم ؛ اما شبم قرینِ شکنجه دچار بیداریست
پرواز هم دیگر رویای آن پرنده نبود دانه دانه پرهایش را چید تا بر این بالش خواب دیگری ببیند
من اتفاقی بودم که انگار تنها در چشمان تو رخ میداد...
شباهت تو و من هرچه بود ثابت کرد که فصل مشترک عشق و عقل تنهایی ست!
باران اضلاع فراغت را می شست. من با شن های مرطوب عزیمت بازی می کردم و خواب سفرهای منقش می دیدم. من قاتی آزادی شن ها بودم. من دلتنگ بودم. در باغ یک سفره مانوس پهن بود. چیزی وسط سفره، شبیه ادراک منور: یک خوشه انگور روی همه شایبه را...
گفتی: - کجاست خانه ی خورشید؟ گفتم: - حریم سینه ی عاشق.
من در پناه شب از انتهای هر چه نسیم است می وزم من در پناه شب دیوانه وار فرو می ریزم با گیسوان سنگینم در دستهای تو!