ما زندگی کردن را نیاموخته ایم ما به تعداد روزهای عمرمان انتظار کشیده ایم برای رسیدن فردایی بهتر آدمی بهتر دنیایی بهتر. ما شیرینی لحظه هایمان را با انتظار تلخ کرده ایم . ما زندگی را زنده گی نکرده ایم.
چه غریبانه در دلتنگی خودت فرو می ریزی وقتی در خیالت با کسی که جانت شده است حرف می زنی حرف می زنی او نمی شنود تو باز هم حرف می زنی
خوشا به حال من که دوست دارم خوشا به حال تو که اینقدر دوست داشتنی هستی
مگر از روزگار چه می خواستیم جز یک زندگی آرام کنار کسی که دوستش داشته باشیم و دوستمان بدارد برآورده کردنش آنقدر سخت بود که تلخی روزگار فاصله انداخت میانمان و تقدیر بی رحمانه پای تنهاییمان مهر کوبید.
در جان من نشسته ای و من برای زیستن مهمان نفس های تو ام.
اگر می شود به آدم های تلخ دلسوزانه لبخند بزنید شاید آنها شیرینی کلامشان را در نقطه ای از زمان در اتفاقی ناخوشایند یا به آدمی ناخوب باخته اند.
تو را خودم را و آخر این قصه را به خدا می سپارم باشد که غصه ها دلتنگی ها و این نفس های آخر اسفند را خوش تمام کند.
غم چهارزانو در دلم می نشیند دلتنگی بیخ گوشم غوغا می کند لب می بندم اما حریف چشم هایم نمی شوم اشک روی گونه هایم ذکر ماتم می گیرد و من فرو رفته در آهی جانسوز در خیمه گاه وجودم مرثیه رفتن تو را می سرایم
به امید رسیدن به مهر تو روزهای شهریور را قدم می زنم پاییز باشد تو باشی باران هم ببارد تصور کن رنگین تر از برگ های درختان به رویم لبخند بپاشی مگر می توانم عاشقت نباشم؟