پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
گاهے چنانگره می خورد دلت به دلیڪه هیچ چیز و هیچڪس رایاراے گشایشش نیستگاهے چنان مست می شویاز شنیدن صداییڪه نفس هایش را بوسه می زنیگاهے چنان نامے رابا جان و دل می خوانیڪه پژواڪ موسیقے عاشقانه ایستگاهے چنان بیتاب می شویڪه بجاے اشڪ، سیل می باریگاهے چنان دلتنگ می شویڪه سَر بر دیوارِ جنون جان می دهیاینچنین است قصهٔ عشق و دلباختگیو آغاز تمام تنهایےها...
گاهے چنانگره می خورد دلت به دلیڪه هیچ چیز و هیچڪس رایاراے گشایشش نیستگاهے چنان مست می شویاز شنیدن صداییڪه نفس هایش را بوسه می زنیگاهے چنان نامے رابا جان و دل می خوانیڪه پژواڪ موسیقے عاشقانه ایستگاهے چنان بیتاب می شویڪه بجاے اشڪ، سیل می باریگاهے چنان دلتنگ می شویڪه سَر بر دیوارِ جنون جان می دهیاینچنین است قصهٔ عشق و دلباختگیو آغاز تمام تنهایے ها...
در این شب های تنهایی دلم فریاد می خواهدک بشکند این سکوت را وصدای قدم عشق در دل شبچو مهتابی است ک روشن می کند این قلب بی تاب را ..مرا بخوان در آسمان دل ک خوشه چین کنم ستاره ز وجود رادر گندمزار هوای بودنت..مرا در ماهِ نگاهت به گوشه چشمی غرق کن جانا وچه زیبا می شوددر این شب های تنهایی هوایت را به سر وعشق نابت را به دل دارم ..قصه ی عاشقی را به شب گفتم به سکوتش به ماه آسمانش ستاره و کرانش و درآخر به خدای ب...
مال خودت هر چه به من داده ای با همه احوال پریشانی امقصه عشق تو به آخر رسید منتظر نقطه پایانی امشعله از عشق تو زبانه کشید عشق تو آتش به جهانم کشید دفتر عشق تو پر از آتش است آمده بودی که بسوزانیم...
می تپد قلبم و با هر تپشی قصه عشق ترا می گوید...
سر بر شانه خدا بگذارتا قصه عشق راچنان زیبا بخواندکه نه از دوزخ بترسیو نه از بهشت به رقص در آییقصه عشق انسان بودن ماست...