به خاطر م هست روزی را که حوصله خشمت تنگ شد و به من گفتی رهایم کن دیگر و درمیان نفسهای مردمان شهر گم شدی میدانستم مجنون دلت ردم را میگیرد و دیدم روزی را که درشلوغی شهر،چشمانت به دنبال من می گشت ولی من خودم را به خیابان هراس...