متن شور عشق
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات شور عشق
گر از حصار عقل برون آمدی، رواست
در ساحت یقین چو شرر سوختن سزاست
ای دل اگر ز بند عقل، رستی، سحر شدی
چون شمع در حریم عشق، سوزی و در شدی
بگذار این حساب و عقل، ره سوی عشق نیست
گر بندگی کنی، به نور ایمان، گهر شدی
چون...
بیا؛ از ساحلِ قلبم، گذر کن!
کمی، از روی حس، بر دل، نظر کن!
بزن، موجِ نگاهت، بر دلِ من؛
محبّت را، درونم، بیشتر کن!
یکی هست در این عالم، ولی خاموش میماند
ولی در سینهی او عشق تو پرجوش میماند
سخن با تو نمیگوید، ولی در هر نفس بیشک
هزاران بار نامت بر دلش مدهوش میماند
به چشمش رنگ دلتنگی، به لب خاموشی محض است
ولی در فکر تو هر لحظهای، در جوش میماند...
اجاق دل، ز بهرِ مهرِ تو، گرم از محبّت شد!
بیا مهمان قلبم شو؛ که احساسم به وجد آری!
آه ای دریای بیکرانهی آسمانی و آبی!❤️
جاری شو؛❤️
و آتشفشانِ سوزانِ سینهام را،❤️
در بیکرانهات،❤️
محو بنمای!❤️
چشمم به راهِ تو، دلم در اضطراب است
این فاصله یادآور رنج و عذاب است
لحظه به لحظه میشمارم روزها را
در کشور روحم پس از تو انقلاب است
بر آب و آتش میزنم وقتی. نباشی
یک چشم من خون است یک چشمم گلاب است
دور تو میگردم تمام روز...
گر تو را با ما تعلق نیست، ما را شوق هست
ور تو را بی ما صبوری هست، ما را تاب نیست!
مقصدم چشمان توست...
گر چه دور،
گر چه دیر...
اما به تو خواهم رسید...
چشمم به راهِ تو، دلم پُر اضطراب است
این فاصله یادآور رنج و عذاب است
لحظه به لحظه میشمارم روزها را
در کشور روحم پس از تو انقلاب است
جانم تویی ای گل ولی از،دست دوری
یک چشم من خون است یک چشمم گلاب است
دور تو میگردم بخواهی یا...
چشمم به راهِ تو، دلم پُر اضطراب است
این فاصله یادآور رنج و عذاب است
لحظه به لحظه میشمارم روزها را
در کشور روحم پس از تو انقلاب است
جانم تویی ای گل ولی از،دست دوری
یک چشم من خون است یک چشمم گلاب است
دور تو میگردم بخواهی یا...
شب که با زلف تو پیمان سحر بستم و رفت
دل به تاراج غم و درد و خطر بستم و رفت
آن نگاه گذرا آتش در جان انداخت
چشم در چشم تو یک لحظه اگر بستم و رفت
هر چه از عشق تو در سینه نهان داشتهام
در غزلهای پر...
من برای بوسه از لبهای مست ،
حاضرم جان بدهم...
جان که ارزانی تو ،
دین و ایمان میدهم...
در دل شب، نالهی دلدار میسوزد مرا
چون شرر در خرمن گلزار میسوزد مرا
چون صبا بر گل گذر کرد و نگاهی کرد و رفت
یاد آن دیدار در دیدار میسوزد مرا
ماهتاب از پردهی ابر سیه بیرون زند
چشم آن مهپیکر بیدار میسوزد مرا
در غم هجران تو ای...
اول تویی آخر تویی باشی تو سردار آرزوست
عشقم تویی در راه عشق این سر بردار آرزوست
لعنت به هر لب جز لبم که بر لبت بوسه زند
دل پای عشقت داده ام ای عشق دل دار آرزوست
شور عشق...
در نگاهم هزار سروده می خوانی
در صدایت هزار نغمه می بینم
در کویری که دشت خشکی خالیست
بر لبان تو من هزار جوانه می بینم
شور عشق
هرکه از عشق ندارد اثری بی خبر است
چون درختیست پر از شاخه ولی بی ثمر است
عشق نقاشی دوران هنرمندی ماست
آنکه بی واهمه عاشق نشده بی هنر است
خیمه در عشق نزد هرکه پشیمان شده است
ساکن کاخ اگر هست هم او در به در است...