خنک آن قماربازی که بباخت آن چه بودش بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر
ناخوش او خوش بود در جان من جان فدای یار دل رنجان من
بی روی خوش تو زنده بودن مرگ است به نام زندگانی
گر جان به جز تو خواهد از خویش برکنیمش ور چرخ سرکش آید بر همدگر زنیمش گر رخت خویش خواهد ما رخت او دهیمش ور قلعه ها درآید ویرانه ها کنیمش گر این جهان چو جانست ما جان جان جانیم ور این فلک سر آمد ما چشم روشنیمش بیخ درخت...
ما همچون کاسه ایم ، بر سرِ آب رفتنِ کاسه ، بر سرِ آب، به حُکمِ کاسه نیست؛ به حُکمِ آب است! بعضی می دانند، بر سرِ آب اند؛ بعضی نمی دانند! مولانا/فیه مافیه
ای خوشا روزا که ما معشوق را مهمان کنیم دیده از روی نگارینش نگارستان کنیم
به روز مرگ چو تابوت من روان باشد گمان مبر که مرا درد این جهان باشد
بیرون ز تو نیست هرچه در عالم هست در خود بطلب هر آنچه خواهی که توئی
اگر حاسد دو پایت را ببوسد به باطن می زند خنجر دودستی
ندارد دل دل اندر وی چه بستی
هرچه هستی جان ما قربان تست
من آنِ تواَم مرا به من باز مَده
خوی من کی خوش شود بی روی خوبت ای نگار
ما بر در عشق حلقه کوبان تو قفل زده کلید برده
از خدا جوییم توفیق ادب بی ادب محروم گشت از لطف رب
ای توبه ام شکسته از تو کجا گریزم ای در دلم نشسته از تو کجا گریزم
بیمار غمم عین دوائی تو مرا
کی باشم من که مانم یا نمانم تو را خواهم که در عالم بمانی
ای زندگی تن و توانم همه تو جانی و دلی ای دل و جانم همه تو تو هستی من شدی از آنی همه من من نیست شدم در تو از آنم همه تو
خانهٔ اسرار تو چون دل شود آن مرادت زودتر حاصل شود
شب وصال بیاید شبم چو روز شود
تا در دل من قرار کردی دل را ز تو بی قرار دیدم
اندر دل بی وفا غم و ماتم باد آن را که وفا نیست ز عالم کم باد
یک زمان تنها بمانی تو ز خلق در غم و اندیشه مانی تا به حلق