یک دانه سیگار دارم و هزار معمای لاینحل...
حرمت نگه دار دلم... گلم که این اشک ها خون بهای عمر رفته ی من است
از آشِ روزگار چنان دهانم سوخت که از ترس آب یخ را هم فوت می کنم
با فنجانی چای هم می توان مَست شد اگر اویی که باید باشد، باشد
و میرفتم و میرفتم و میرفتم از روزی به روزی از شهری به شهری زیر آسمان وطنی که در آن فقط مرگ را به مساوات تقسیم میکردند !
بی شک جهان را به عشق کسی آفریده اند ، چون من که آفریده ام از عشق جهانی برای تو
میدانی بهشت کجاست؟ یک فضای یک وجب در چند وجب میان بازوهای کسی که دوستش داری!
خدایا آسمانت متری چند؟ ؟ دیگر زمینت بوی زندگی نمیدهد..
آدم زنده به محبت نیاز دارد و مرده به فاتحه ! ولی ما جماعت برعکسیم ؛ برای مرده گل میبریم و فاتحهی زندگی بعضیها را میخوانیم ...
به جز حضور تو هیچ چیز این جهان بی کرانه را جدی نگرفتم حتی عشق را...! ️️️
بر میگردم با چشمانم که تنها یادگار کودکی منند آیا مادرم مرا باز خواهد شناخت
میزی برای کار کاری برای تخت تختی برای خواب خوابی برای جان جانی برای مرگ مرگی برای یاد یادی برای سنگ این بود زندگی؟
از عشق سخن گفتن برای آدمی هنوز خیلی زود است ! خیلی زود...