شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
یک دانه سیگار دارم و هزار معمای لاینحل......
حرمت نگه داردلم... گلمکه این اشک هاخون بهای عمر رفته ی من است...
از آشِ روزگار چنان دهانم سوختکه از ترس آب یخ را هم فوت می کنم...
با فنجانی چای هم می توان مَست شد اگر اویی که باید باشد، باشد...
با فنجانی چای هم می توان مَست شداگر اویی که باید باشد، باشد...
و میرفتم و میرفتم و میرفتماز روزی به روزیاز شهری به شهریزیر آسمان وطنیکه در آن فقط مرگ را به مساوات تقسیم میکردند !...
بی شک جهان را به عشق کسی آفریده اند ،چون من که آفریده ام از عشقجهانی برای تو...
خدایا آسمانت متری چند؟ ؟دیگر زمینت بوی زندگی نمیدهد.....
آدم زنده به محبت نیاز دارد و مرده به فاتحه !ولی ما جماعت برعکسیم ؛ برای مرده گل میبریم و فاتحهی زندگی بعضیها را میخوانیم ......
به جز حضور تو هیچ چیز این جهان بی کرانه را جدی نگرفتمحتی عشق را...! ️️️...
بر میگردمبا چشمانمکه تنها یادگار کودکی منندآیا مادرم مرا باز خواهد شناخت...
میزی برای کارکاری برای تختتختی برای خوابخوابی برای جانجانی برای مرگمرگی برای یادیادی برای سنگاین بود زندگی؟...
از عشق سخن گفتنبرای آدمی هنوز خیلی زود است !خیلی زود......