پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
مگر آدم از زندگی چه می خواهد؟جز آمدنی که بوی ماندن بدهد......
سرزده باش!مثل برفی در اول آذر؛ذوق مرگم کنبا آمدنت.......
می آیی.. نفس به شماره می افتد..می روی.. نفس می گیرد...بندِ تو است زندگی......
چشم باز کن، تا ...چشم جهان به طلوعت روشن شود ......
عزیزم ؛قهر همیشه هست!اردیبهشت ولیسالی یک بار می آیدبرگرد عاشقی کنیم ......
جمعه هم روز بی آزاری بود،اگرهنوز نرفته بودی......
این منبا هیچ توییغیر خودتما شدنی نیست.......
هفته ای که بروی حالش از این بهتر نیست...شنبه اش بغض و هوای جمعه اش بارانی ست.......
باید به آغوش عکس هایت پناه برد؛از شر شب های "مطلقا بی تو" .......
تو که از شهرمان رفتی،جهانگردی رونق گرفت؛دنیا هم دور خودش میگشتبه دنبال تو .......
.آخرین جمعه پاییز شده، پیش بیا ...به غم انگیزی این روز بیاندیش بیا ......
تنها آرزوی منی!وقتش رسیده، برآورده شو ......
از زمین کربلا خورشید ها برخاسته ...عشق از قافله هفتاد و دو سر میخواسته ......
احتیاط افراد از آنچه پشت ذره بینِ عشق دیده می شوند نسبت به شما دورتر هستند...!...
چشم باز کن و دور و برت را نگاه کن...یعنی که حال قلب مرا رو به راه کن......