تا نفس هست به یاد تو برآید نفسم
آغوش تو آن قفسِ شیرینى است که هیچ پَرنده ای قصد رهایى از آن را ندارد...!
میان این همه هیاهو؛ تو آن آرامشی باش که یکباره نازل می شود...!
مرده آن نیست که در قبر و کفن خوابیده لحظه ای بی تو مرا حال هزاران مرگ است
تورا جانم صدا کردم، ولیکن برتر ازجانی
عید قربان آمدو عیدم شده چشمان تو ای به قربان نگاهت جان من قربان تو
من و عشق با هم قمار کردیم من تمامم را به پای چشم هایش باختم ...
تو بخند تا من ثابت کنم نقشی خوش تر از لبخند تو نیست در جهان
این که در سینه من هست تو هستی دل نیست
واسه اینکه روزی نتونی بری دارم دور قلبم قفس می کشم
من عصر یخبندانم و تابان ترین خورشید تو دنیای من شد یک نفر آن هم که بی تردید تو
عشق جان تو ڪَلِ یاسیُ نرڪَسیُ نسترنی تو عشقیُ نفسیُ آرامِ جانی...
آرزوم داشتن فرصتیست برای پیر شدن با تو
مرا نگاه! که چشم از تو بر نمی دارم تو را نگاه! که از دیدنم گریزانی
این یک حقیقت است که دنیا برای من تنها به چشم های تو محدود می شود
من هنوز هم به خنده هایت خوشم وقتی که میدانم خنده هایت آرام بخش ترین مسکن دنیاست...
خیالت از آنچه که فکر می کنی به من نزدیک تر است ...
بگذار بشنوند همه،این که ننگ نیست این زندگی بدون تو اصلا قشنگ نیست
در آغوشم بگیر تا "بهار" را برایت معنی کنم...
آغوشت هر چهار فصل "تابستان" است...
من همانم که تو غمگین بشوی می میرد ....
می خواهم ببوسمت طوری که ریشه های غم در تن ات بی مختصات شوند
هرگز نکشم منّتِ مهتاب جهان را تاریکی شب های مرا، روی تو کافیست
تو بخند، که بهترین تصویر دنیا عکس خندیدنته