ای توبه ام شکسته از تو کجا گریزم ای در دلم نشسته از تو کجا گریزم
بیمار غمم عین دوائی تو مرا
کی باشم من که مانم یا نمانم تو را خواهم که در عالم بمانی
خانهٔ اسرار تو چون دل شود آن مرادت زودتر حاصل شود
شب وصال بیاید شبم چو روز شود
تا در دل من قرار کردی دل را ز تو بی قرار دیدم
اندر دل بی وفا غم و ماتم باد آن را که وفا نیست ز عالم کم باد
یک زمان تنها بمانی تو ز خلق در غم و اندیشه مانی تا به حلق
وای آن دل که بدو از تو نشانی نرسد مرده آن تن که بدو مژده جانی نرسد
ای جان چو رو نمودی جان و دلم ربودی
چه شود گر ز ملاقات دوایی سازی خسته ای را که دل و دیده به دست تو سپرد
اوست نشسته در نظر من به کجا نظر کنم اوست گرفته شهر دل من به کجا سفر برم
ما همه اجزای آدم بوده ایم در بهشت آن لحنها بشنوده ایم
جان ها همه پا کوبند آن لحظه که دل کوبی
گر رود دیده و عقل و خرد و جان تو مرو که مرا دیدن تو بهتر از ایشان تو مرو
با تو هر جزو جهان باغچه و بستان است در خزان گر برود رونق بستان تو مرو
بی صورت او مجلس ما را نمکی نیست
نور دو دیده منی دور مشو ز چشم من
ور در لطف ببستی در اومید مبند
بهر آرام دلم نام دلارام بگو
ما را به غم کردی رها ، شرمی نکردی از خدا اکنون بیا در کوی ما ، آن دل که بردی باز ده
بی عشق نشاط و طرب افزون نشود بی عشق وجود خوب و موزون نشود
چشم بد از روی خوبت دور باد
نکند فکر کنی در دل من یاد تو نیست