پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
چون چاره رفتنست بناچار می رویم...
آن را که منم خرقه عریان نشود هرگز وان را که منم چاره بیچاره نخواهد شد...
تو را نشد که برگردانمپروردگارابه جایگزینیِ این دل چاره کن......
حوصله سکوتاگر سر رفت!چاره دگر فریاد است...
بهار بهانه است !خبر از آمدنت که باشددرختان چاره ای جزشکوفه زدن ندارند...
ذلت کش هزار خیالیم و چاره نیستلعنت به وضع دور ز دلدار زیستن ......
دردی از حسرت دیدار تو دارم که طبیبعاجز آمد که مرا چاره درمان تو نیست...
تو به دادم برس ای عشق که با این همه شوقچاره جز آنکه به آغوش تو بگریزم نیست ....
دل چاره ندارد جز سکوت...و چه طعم شوری دارد سکوتی را که نمیشود فریاد زد!...
اومدنت مبارکفرشته آسمونیچاره آرامشموفقط تویی که میدونی...
تو چاره ی تمام حال های بد منی ... !...
چاره معشوق اگر عاشق از او دل کند چیست؟...