حالا من مانده ام و پنجره ای خالی و فنجان قهوه ای که از حرف های نگفته ، پشیمان است .
کدام پُل، در کجای جهان شکسته است که هیچ کس به خانه اش نمی رسد
صدای قلب نیست ، صدای پای توست ؛ که شب ها در سینهام می دوی، کافیست کمی خسته شوی کافیست بایستی ... .
گفتی دوستت دارم و من به خیابان رفتم ، فضای اتاق برای پرواز کافی نبود
گرگ شنگول را خورده است گرگ منگول را تکه تکه کرده است بلند شو پسرم ! این قصه برای نخوابیدن است !
چه فرقی می کند من عاشق تو باشم یا تو عاشق من؟! چه فرقی می کند رنگین کمان ... از کدام سمت آسمان آغاز می شود؟!
تو را دوست دارم و قلبم باتلاقی ست که هرچه را دوست می دارد غرق می کند
تو مرده ای و مرگت کوهی است که هر چه بر آن خاک می ریزم بزرگتر می شود
من ترسیدم و راز دوست داشتنت را مثل جنازه ای که هنوز گرم است در خاک باغچه پنهان کردم...
غریبگی نکن نکن غریبگی پسرم! اینجا خاور میانه است و هر کجای خاک را بکنی دوستی / عزیزی/ برادری بیرون می زند!
نامت را در پرانتزی می نویسم و برای همیشه پرانتز را می بندم
آخرین پرنده را هم رها کرده ام اما هنوز غمگینم چیزی در این قفسِ خالی هست که آزاد نمی شود
شب است… وچهره ام بیشتر به جنگ رفته است! تا به مادرم
موسیقی عجیبی ست مرگ بلند می شوی و آنقدر نرم و آرام می رقصی که دیگر هیج کس تو را نمی بیند
فردا صبح انسان به کوچه می آید و درختان از ترس پشت گنجشکها پنهان می شوند