من بسته ی دامم ، رهِ بیرون شدنم نیست ...
همچون قدح شراب لبریز توام ...️
از خویش گریزانم و سویِ تو شتابان...
طفلی به نام شادی دیری است گم شده است با چشم های روشن براق با گیسویی بلند به بالای آرزو هرکس از او نشانی دارد ما را کند خبر این هم نشان ما: یک سو خلیج فارس سوی دگر خزر
هان ای بهار خسته که از راه های دور موج صدا ی پای تو می آیدم به گوش وز پشت بیشه های بلورین صبحدم رو کرده ای به دامن این شهر بی خروش برگرد ای مسافر گم کرده راه خویش از نیمه راه خسته و لب تشنه بازگرد اینجا میا......
برگرد ای بهار! که در باغ های شهر جای سرود شادی و بانگ ترانه نیست جز عقده های بسته ی یک رنج دیرپای بر شاخه های خشک درختان جوانه نیست
بیرون زِ تو نیست آنچه میخواستهام فهرستِ کتابِ آرزوهای منی ...
دست به دستِ مدّعی شانه به شانه می روی آه که با رقیبِ من جانبِ خانه می روی!
ای کاش، آدمی وطنش را مثل بنفشهها (در جعبههای خاک) یک روز میتوانست همراه خویشتن ببرد هر کجا که خواست در روشنای باران در آفتاب پاک”
به هر که بود و به هر جا که بود و هرچه که بود رجوع کردی الا دلت که قطبنماست
آﺳﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺎﺭﻫﺎ ﺑﺎ ﺍﺑﺮﻫﺎﯾﯽ ﺗﯿﺮﻩﺗﺮ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺩﯾﺪﻩ اﻡ ، ﺍﻣﺎ ﺑﮕﻮ ﺍﯼ ﺑﺮﮒ، ﺩﺭ ﺍﻓﻖ ﺍﯾﻦ ﺷﺒﮕﯿﺮﺍﻥ ﮐﺎﯾﻦ ﭼﻨﯿﻦ ﺩﻟﮕﯿﺮ ﻭ ﺑﺎﺭﺍﻧﯽ ﺳﺖ ﭘﺎﺭﻩ ﺍﻧﺪﻭﻩ ﮐﺪﺍﻣﯿﻦ ﯾﺎﺭ ﺯﻧﺪﺍنیست؟
جایی که تو باشی خبر از خویشتنم نیست
در یاد منی حاجت باغ و چَمنم نیست جایی که تو باشی خَبر از خویشتنم نیست...
این همیشهها و بیشهها این همه بهار و این همه بهشت این همه بلوغ باغ و و کشت در نگاهِ من پر نمیکنند .....جای خالی تو را!
هرچند امیدی به وصال تو ندارم ........ یک لحظه رهایی ز خیال تو ندارم.......
دیروز چون دو واژه به یک معنی از ما دو نگاه هر یک سرشار دیگری اوج یگانگی و امروز چون دو خط موازی در امتداد یک راه یک شهر یک افق بی نقطه ی تلاقی و دیدار حتی در جاودانگی
چون صاعقه، در کورهی بیصبریام امروز! از صبح که برخاستهام، ابریام امروز...