توی ذهنم جواب عقاید مضحک تون داده میشه.
متاسفانه واسه شنیدن حقیقت زیادی مغزتون پُر شده از خزعبلات.
من نیاز دارم به بانگ امید،به طلوع دوباره ی شادی.
سبز میشود آن دانه که در خآک نهادند!
دلِ من خون است و خون مینویسم برایت وطنم...
که دلم در تب و تاب عزایت بیقرار است وطنم..
وز کدامین غمت من بنویسم وطنم؟!
وز هوایت که گردید غبار؟
یا عزای دل مردم آبادانت؟
قلمم خون مینویسد برایت وطنم..!:)🖤
خوزستانم🖤
نگار منجزی🦋
من خود را گم کرده ام!
در لابه لای کودکی ام که آرزوی بزرگ شدن داشتم!...
در آن کوچه ای که قدم هایم را می شمردم ، و تنها دغدغه ام شمردن دقیق قدم هایم بود!
خودم را گم کرده ام در نگاه شبرنگ آسمان...
تصمیم دارم خود را پیدا...
ما گر ز تو دوریم...
جبر رَه معنایی ندارد،
این دل است هر لحظه ، هر بار می کند یاد شما:)...
نگار منجزی🦋
گاهی از هیاهوی روزگار پناه میبرم به جهان آرزوهایم:)..
ساز میزنم و می رقصم...
به راستی که ساز آرزوهایم چه زیباست و به دل می نشیند.
جآنم ساز آرزوها و رقص برآورده شدن شان...
«گوشه ای ز جهان آرزوهایم به صد جهان چنین نمیدهم»:)....
نگار منجزی🦋
دل و جان ما تمنای تو دارد جانا!:-)❤
نگار منجزی🦋
و تو آن دلبر نابی که دل از ما بردی!:)❤
نگار منجزی🦋
حضرت یار من!
هیچ میدانی،سر بر شانه هایت که میگذارم باکی از عالم ندارم!؟
شانه هایت کوهیست که با هیچ زمین لرزه ای به لغزش در نمی آیند...❤
نگار منجزی🦋
تو تک ستاره ی آسمان دنیای منی
دلبر..!=)❤
نگار منجزی🦋
چشمانت برای منِ مجنون جهانیست دگر!
چشمانت سرای دل بی قرار من است..!
گاهی چنان آرامش خود را در چشمانت می یابم، که با خود می گویم:
آری..،
تو همانند جرعه ی آب بعد از تشنگی طولانی هستی!:-)
وجودت زیبا و ضروریست،
همانند خورشیدی که باید بتابد!
همانند پرنده ای که باید اوج بگیرد!
همانند شبی که باید صبح شود!
و این قانونِ باید است که جایت را چنان کوه در دل من نهاده.
روحی سرگردان!
سینه ای غمگین به وسعت کائنات!
چشمانی گوینده تر از زبان!
زنده ای بی روح تر از مُرده:)
قسم به...
آخرین شیون عشق بی پایان مان،
به بغض مانده در گلویم،
به حرف هایی که در دل ماند و دفن شد!
تو رفتی اما جایت هنوز در دل ویرانم درد می کند.