مدتهاست که آغوش را در آرامش ندیده ام و گویا سالها در ممنوعه های درونم در بندم، صدای شکستن استخوانهایم گوش زمان را می آزارد.باران بی چتر میخواهم و پاییز همان پاییزی که زادروز توسط و همان تولدی که من هرسال به یمن آمدنت در تاریکی شمع روشن میکنم ودعا میکنم.میدانی کسی را دوست داشته باشی و در سکوت نامش را فریاد بزنی یعنی چه ؟کاش میدانستی ،کاش کاووس شب بیداری ها و خیالات متوهم و سناریوی میگرن های نا مفهوم را همچون فیلم به تماشا مینشستی.میدانم میدانم تو سالهاست و شاید هم قرنها با قطار زمان به حرکت درآمدی. کاش حوای درونت به آدمک من سیبی سرخ نمیداد و کاش آن روز مردمک چشمم نی نی تو را در آغوش نمیکشیدوقلب جنگ زده من از چاقوی لبان تو زخم بر نمیداشت و هیچ کدام از آن لحظات را تجربه نمیکرد.مرا ببخش چو فراموش شدنهای تو آنقدر زیاد شده که کمرم به سختی راست میشود و چروکهای پیشانیم مرا سالها پیرتر مجسم میسازد.میدانم افکارم نیز بر تو حرامست و همچون تندبادی تورا ویران میسازد پس گوری با ناخن های خونین گل آلودکندم و مدفونت ساختم وسالهاس در تاریکخانه نوستالژی قلبم عکس سیاه و سفیدتورا به دیوارزدم.ممنوع بودنهای تو را هیچوقت نا اصالتی نخواهم پنداشت و بدان وباور داشته باش که طومارها خوام نوشت و ناتمامها دارم. میدانم وباور دارم که چشم بستن ها ومتنفرشدنها روزی برای همیشه درخت بیدمجنون عشق را از ریشه خواهد کند باکی نیست چون اینگونه تو خوشحالی و من تا ابد یادگاری از عشق نا فرجام دارم.
ZibaMatn.IR