هلا ای آنکه سرگردان
درون کوچه های سرد و جانسوز و گدازِ شهر بی مهر و وفا
آواره میگردی ؛
شب یلدای درویشان
بدور سفره ی عشق است
خیاری نیست
اناری نیست
نه توت است و نه انجیری
نه مشتی گندم و آجیل
نه مشتی پسته و گردو
ولیکن استکان چای گرمی هست
که لب ریز است و لب دوز است و لب سوز است و قند پهلو
و یک دیوان حافظ هست و شهنامه
و یک درویش شاعر مسلک است و
سالکی شهنامه خوان با سینه ای سوزان
و یک آوازه خوان با یک دم گرم اهورایی
که از تقدیر و از جور جدایی و
جفای گردش این گنبد دوار می خواند
صدای دلنشین تار
بخشد محفل ما را
رواج و رونقی افزون
کجا پیدا شود بزمی
بدین گرمی و گیرایی؟!
بیا با ما که در محفل
صفا هست و شراب و شادی و شعر است و شیدایی
در این محفل کسی تنها نمی ماند.
برای درد دلها یک بغل گوش است و
بهر لمس چین روی پیشانی
هزاران جفت،بینایی
بیا اینجا گلیم از خاک هست و نورها از کوکب افلاک
بیا اینجا که از کس بهر جای خواب هم پولی نمی گیرند.
بیا اینجا که درویشان
قلندر وار می میرند!
ZibaMatn.IR