متن اشعار مهدی غلامعلی شاهی
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات اشعار مهدی غلامعلی شاهی
دل به سودای رخت، جان به تمنای لب است
عقل حیران ز جمالت، دل اسیر این شب است
در شب گیسوی تو گم شد مسیر ماهتاب
وه چه دریاییست مویت، غرق در امواج تب است
آتش عشق تو زد شعله به خرمنگهِ دل
دودِ آه است که پیوسته روان از...
دل ز سودای تو در سوز و گداز افتاده
جان ز هجران رخت، در غم و آز افتاده
در شب هجر تو ای ماه، دلم خونین است
دل چو نیلوفر در حوض به ناز افتاده
چشم بر راه تو دارم، که تو باز آیی زود
مرغ دل در قفس از...
دل ز هجران تو در سینه چه غوغا دارد،
جان ز سودای تو بر سینه چه سودا دارد.
چشم چون آینه در حسرت دیدار خموش،
آینه کی خبر از عالم بالا دارد.
شمع سوسوی زند در شب هجران بسی،
دل چو پروانه طمع در شب یلدا دارد.
خاک کویت سرمهٔ...
دل ز اندوهِ فراقت گشته بیتاب و حزین،
جان به لب آمد ز هجرت، ای نگار نازنین.
آتشی افتاده در جان، از غم دوری تو،
اشک حسرت میفشانم، بر رُخ چون یاسمین.
در شب تاریک هجران، ماهِ من پنهان شده،
نور امیدم کجا شد؟ ای فروغِ عالمین.
خاکِ ره گشتم...
دل ز خود بیگانه تر شد، سینه ام گلزارِ غم
باز این شب، باز این می، باز این هنجارِ غم
شعله زد اندیشه ام در کوچه های بی کسی
بی نشان شد روح من، در گردشِ آوارِ غم
در دلِ این دشتِ شب، گم گشته ام در خویشتن
سایه ای...
دل ز سودای جهان بی خبران آسوده
در غم و حسرت ایام گذران آسوده
چشم بگشا به دمِ صبح و صفای عالم
از شب و ناله و افغان و فغان آسوده
مرغ دل در قفس سینه چه بی تاب شده
از غمِ دوریِ گُل، چون خزان آسوده
عقل سرگشته در...
ای دریغا عمر رفته در هوای آرزو،
کی رسد این جان خسته بر سرای آرزو؟
سینه چون آتش ز سودای نهان افروخته،
دیده چون دریا ز اشک بیصدای آرزو.
نقش باطل بود هر دم آنچه در دل پروریم،
این جهان چون آینه، بازیچهجای آرزو.
مرغ دل در قفس تن میزند...
دل ز سودای تو شد خانهی ویران، چه کنم؟
جان به قربان رخت، ای گل خندان، چه کنم؟
باده در ساغر و من مست ز اندیشهی تو
عقل شد زائل و دل گشته پریشان، چه کنم؟
آتش عشق تو افروخته در جان و تنم
سوختم یکسره، ای شمع فروزان، چه...
دل به سودای خیالش زده پر در به در است
جان به امید وصالش همه شب خون جگر است
آتش عشقش چنان در دل و جان شعله فکند
کز شرارش همه عالم به تبی دایم در است
چشم گریان من از هجر رخش چون دریایی
موج در موج غمش، سینه...
دل به سودای تو بستیم، رها نتوان کرد
جان به بوی تو سپردیم، جدا نتوان کرد
این چه عشقیست که در جان و تنم ریشه زده
گر شود خاک تنم، باز فنا نتوان کرد
سینه مالامال درد است، چه درمان جویم؟
زین همه زخم که بر دل شده، دوا نتوان...
دل ز سودای تو شد خانهی ویران ای عشق
جان به قربان رخت، ای گوهر تابان ای عشق
خاک کویت سرمهٔ چشم و دو عالم سایهات
مهر و مه حیران ز رخسار درخشان ای عشق
آتش عشق تو زد شعله به خرمنگهِ عقل
عقل دیوانه شد از این شرر سوزان...
دل ز سودای تو شد خانهی ویران من است
جان به قربان تو و این تن بیجان من است
شورشِ شیداییام بین، ای مهِ بیاعتنا
این جنونِ بیامان، آتش به دامان من است
آینهی روبرو، تصویری از پژمردگی
خاکِ سردی بر جبین، این خط پایان من است
در شبِ هجران،...
شورش دل، آتش جان، غمزهٔ فتّان، چه بود؟
رازِ این هستی پنهان، نقشِ این ایوان، چه بود؟
سایهٔ بید و لبِ جو، خلوتِ راز آلود
این همه رنگ پریده، نالهٔ پنهان، چه بود؟
دیده بر دوخته بر ماه، خیال انگیز و مست
این من و این شبِ تنها، فکرِ این...
دیده بگشا صبح نو دم زد ز بام لاجورد
سینه بگشا باز کن دل را به نام لاجورد
در شب هجران دلم چون شمع میسوزد مدام
تا رسد از سوی وصلت یک پیام لاجورد
آتش عشقت ز جانم شعلهور سازد چنان
کز دل خاکسترم روید خیام لاجورد
خاک پای رهگذارت...
سایهای دیدم ز خورشید، نهان در تاری
نغمهای گمشده در ساز و فغان، در تاری
جان به لب آمد از این درد خموشیدنها
درد پنهان شده در سینه و جان، در تاری
شمع لرزان دلم در شب هجران پژمرد
شعلهای رفته به خاموشی، روان در تاری
آسمان، آینهٔ اشک من...
از غم هجر تو دل در تب و تاب افتادست
دیده از دوریِ رُخ همچو سحاب افتادست
در شبستانِ خیال، نقشِ تو را میجویم
دلِ آوارهی من، در چه عذاب افتادست
آتش عشق تو سوزاند وجودِ فانی
مرغِ جان در قفسِ غم به شتاب افتادست
دردِ هجران تو، چون زهر،...
دل ز سودای نگاری ناتمام افتاده است
جان ز بیداد زمانه در مقام افتاده است
شعلهای سرکش ز خاکستر برون آوردهام
آتشی در سینه از این انتقام افتاده است
خاکِ من بوی پریشانی ز هجران میدهد
آسمانم در غمِ یک صبحِ شام افتاده است
نغمهای از نی شنیدم، دردِ دوری...
دل ز غوغای زمانه گشته بس بی تاب، هان
جان ز سودای نهانی میزند بر آب، هان
شعله زد بر خرمن جان آتشی پنهان بسی
سوخت جان و دل ز هجران در میانِ خواب، هان
در شب گیسوی یلدا مانده ام حیران و مست
نور مهتابی نتابد بر رخِ این...
دل به سودای رُخت، جان به تمنای رُخت
نیست آسایشم الاّ به تماشای رُخت
شب به دامان بکشم زلفِ پریشانِ تو را
شمعِ جان سوزم از آتشِ سیمایِ رُخت
آتشِ عشقِ تو در جان شرر افکنده چنان
نیست جز خاکِ رهم حاصلِ دریایِ رُخت
غمزهات ناوک و مژگان زده بر...
دیده بگشودم به عالم، جان ز جانان یافتم
بوی گل، آواز مرغان، در گلستان یافتم
دردِ هجران بود درمان، وصلِ جانان یافتم
نور در ظلمت، سائل بر سر خوان یافتم
دل ز خود بیگانه گشتم، خویش را در وی نهان
گوهرِ گمگشته را در بحرِ عمان یافتم
چشمِ دل بگشا...
در دل شب آرزویی، چون شراری ریخته
وز غم هجران، وجودم را غباری ریخته
ساحل امید من، دریای بیانصافی است
موج در موجش، فریب و انتظاری ریخته
در قفس، مرغ دلم نالد به یاد وصل یار
از پریشانی، به هر سو اشکباری ریخته
باغبان، اینجا خزان را کرده گویا پاسبان...
شمعِ جانم زِ غمت رو به زوال است، امشب
دلِ من در قفسِ هجر، چه حال است، امشب؟
آتشِ عشقِ تو سوزاند وجود و جانم
در شبِ نیستیام، مرگ وصال است، امشب
موجِ اندوه به ساحل زندگانی کوبید
این دلِ خسته زِ غم، فکرِ زوال است، امشب
خاکِ عشقت به...
خاکِ خسته، خونِ خورشید از دلِ صحرا گرفت
خنجرِ خاموش، جان از ریشهٔ معنا گرفت
بادِ بیپروا به بالِ برگِ بیپروای باغ
برفِ بیرحمی به جانِ شاخهٔ تنها گرفت
رعدِ رهزن، راهِ روشن را به تردیدی سپرد
برقِ بیداد از دلِ ابری سیه پروا گرفت
موجِ بیپایان به مرمرهای دریا...