متن اشعار مهدی غلامعلی شاهی
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات اشعار مهدی غلامعلی شاهی
ابر خونریزی ز دامان شب افتاد دل مرا
چون نسیم از باغ غم برچید و بگشاد دل مرا
باد فتنه پرچم امید را برچید و برد
موج طوفان بیمحابا برده بر باد دل مرا
چون حباب از شیشهٔ دریا به یک لرزش شدم
سنگ تقدیر از صدف بیرون بیفتاد دل...
ماه از موی تو محراب منور ساختن
مِهر با موجِ نگاهت مهر دیگر ساختن
باد با بوسهٔ باران بر بهارت بست رَخت
باغ با برقِ حضورت رنگی از زر ساختن
رود در رقصِ رُخَت راه رهایی را گرفت
موج با مژگانِ تو طوفانِ گوهر ساختن
شب به شبنَمخیزِ چشمت چَشمِ...
باد با بوی بهارت باز بارانی نوشت
باغ با برق نگاهت برگ نورانی نوشت
ابر از آواز چشمت چشمهچین چاشنی زد
رعد در راز صدایت رود طوفانی نوشت
ماه در موی سیاهت مهر محرابی گرفت
شب به شوق شانههایت شعر پنهانی نوشت
موج از مژگان خیس تو به دریا دل...
آفتابِ بامدادان از نگاهت جان گرفت
باغ بیبرگ از نسیمت برگ و بوی جان گرفت
باد با باران به بوسه بر بهارانت نشست
ابر از آوازِ گامت موج بیپایان گرفت
ماه در محراب مویت مهر محرابی نوشت
شب ز شیدایی چشمت شرم پنهانان گرفت
رود با یاد لبانت راه دریا...
چشم مستت چو سحر میکشد از دل خبر
میبرد هوش مرا تا به افقهای دگر
ابر پرخاطرهام گریهکنان رو به بهار
میچکد بوی تو در چشمهٔ باران سحر
باد بر طرهٔ تو چلچلهخوان رقصید
گسترانید شب از سنبل تو فرش قمر
ماه در باغ نگاهت به تمنّا خم شد
تا...
در چمن چون صبحگاه افتد نسیمِ دلنواز
میرود از شاخ گل، آتش به جانِ برگ و ناز
ابرِ نقره، چرخ را چون پیرهن در بر کشد
چشمه از آیینهاش شوید غبارِ خویش باز
لاله با خونِ جگر، آراست رخسارِ چمن
بلبلان افشاندهاند از نغمههای گرم راز
ماهِ نو با رشتهی...
به لبم خنده و در دل شررِ خویش مرا
شعله در جام و شراب از سُررِ خویش مرا
شمع در آینهام آب شد از آهِ سپند
ریشه زد شعله به عمق جگرِ خویش مرا
باد پیچید به دامان خیالی که نداشت
رنگ خون کرد غبارِ گذرِ خویش مرا
در دل...
باد، افتادهست در زلف رها، مانده هنوز
شعله در خاکستر این ماجرا، مانده هنوز
آسمان در چشم من رنگینکمانی بیدلیل
رعد در لبخند آن چشم بلا، مانده هنوز
چاه را لب تشنه خواندم، ماه را عاشق کشید
نقش او در سینهی این کهکشا، مانده هنوز
نغمهای گم شد میان نی،...
چشم اگر بستی، دلم از چشم وا مانده هنوز
میدود در کوچههای ماجرا، مانده هنوز
گل ز خجلت سر به دامن برده در آغوش باد
خاک، از بوی قدمهای تو، تا مانده هنوز
سایهات چون ابر، بر جانم گذر کرده خموش
لیک این صحرا پر از بانگ صدا، مانده هنوز...
چشم بیدارم شبانگاهیست در سودای او
خواب را گم کردهام در کوچهی رسوای او
لاله در دامن نهاد آتش، نسیم از وی گریخت
داغ دارد هر که افتاد از نفس، شیدای او
رنگ از رخسار گل رفت و صبا زاری نمود
چون گذر کرد از چمن آهسته و یغمای او...
در طنین گام شب، پژواک دل گم میشود
نقش جان بر صفحهی آیینه، کمکم میشود
میچکد از چشم ماهی، اشکهای بیصدا
زانکه هر موجی به دریا خویش را گم میشود
کوه اگر خاموش مانَد، نیست بیفریاد درد
برف، آوازِ نفسهای دلش، دم میشود
آسمان با باد میرقصد، لیک دلتنگِ خاک...
دل چو آیینه، ولیکن پر ز گرد روزگار
میکشد از خامشی شب تا سحر، رازِ نگار
ماه در چاه است و ناهید از نفس افتاده باز
میخورد خون جگر، شبگیرِ بیتابِ غبار
باد با دست دعا میرفت سوی آسمان
ریخت از دامان او پژواکهای بیقرار
نقش بر دیوار شد تصویر...
چشم در خواب، ولی با سحر بیزار آمد
ماه از آیینهی بیبال و پر بیزار آمد
دل اگر سرمهی آتش نکشد بر مژهها
نرود، از نفس رهگذر بیزار آمد
باد، آواز عبور است اگر مست نباشد
ابر، از زمزمهی بیخطر بیزار آمد
کوه، آن لحظه که افتاد به دامان سکوت...
دل از این خلوت پر آه سحر بیزار آمد
شمع از آغوش شب بیبال و پر بیزار آمد
سرو قدری که نلرزید از نسیم آشنا
چون صراحی از خم بیدردسر بیزار آمد
آب اگر آیینهدار آفتاب عشق نیست
از تماشای رخ آن منظر بیزار آمد
مرغ را در قفس آیینهکاریها...
شعله افتادهست در پیراهن خواب دلم
میکشد تا مرز نابودی شتاب دلم
با تبر آمد صدا، از شاخسارم ریخت برگ
میتپد با هر نفس، بیاحتساب دلم
کعبه را گم کردهام در خاکهای ناشناس
خانهای بیسقف شد، بیانقلاب دلم
آینه در خود شکست از شوق تصویرم، ولی
ریخت در دریای وهمی...
نیست در پیمانهی ادراک، مستور مرا
میکشد در آتشش، اسرار مستور مرا
در شب آیینه، تاب آفتابی نیست نیست
تا بخواند آیهای از خطّ منظور مرا
در تپشهای جنون، چون نای بیسر میزنم
تا کند فریاد خاموشان، شنیدور مرا
آسمان از حلقهی تسبیح اگر بیرون شود
هم نمیسازد ز خاک...
به چشم شب زدهام خنجر تبآلود نگاه
که شعله میکِشد از پلک من، فرسود نگاه
ز خویش خستهترم، سایهام از من رمیده
نمانده در دل این آینه جز دود نگاه
طلوع خویش، شبستان جنون میطلبد
که در غبار بپیچد مرا، مفقود نگاه
کدام پنجره را باز کردی ای رؤیا؟
که...
کشیده است دلم خنجر شبگرد سکوت
شکسته در دل من پنجرهی سرد سکوت
به گرد خویش نگردد پر پروانهی شوق
اگر چه سوختهام در شرر مرد سکوت
نفس بریده رسیدهست به پژواک عدم
صدای من شده در واقعه همدرد سکوت
دل از هیاهوی بودن رخت به خلوت کشید
نهان شدم...
ز باده کهکشان افتادهام در جام شب را
گرفته مستیام در موج خود اندام شب را
طلسم نور را بر پنجهام بشکسته حیرت
نشاندم در دل آیینهها ابهام شب را
شکسته سایهام بر قلهی بیتابی طور
نهان کردم به آتش نغمهی آرام شب را
کمانم گشته قامت تا کنم راهی...
در سکوت سرد ناقوس از تب افسانهها
میچکد بر شانهام طوس از تب افسانهها
چشم وا کردم به شب، دیدم خودم را بیصدا
غرق در آیینهی طوس از تب افسانهها
شاخههایم پر شکست و برگها در باد رفت
ریشهام اما شد افسوس از تب افسانهها
نالهام در نی شکسته، نغمهاش...
در عبور از وهم ناقوس از تب افسانهها
سوختم بیوقفه، مدهوس از تب افسانهها
چشم بستم تا نبینم آتش آغاز را
باز ماندم در گلوس از تب افسانهها
باد میپیچد به جانم با نوای ناسری
میزند در من تپشکوس از تب افسانهها
دفن شد فریادهایم در سکوت آینه
شکوهام شد...
در دلم پیچید کابوس از تب افسانهها
ماند جانم نیمهمأنوس از تب افسانهها
ریشهام در خاک تردید است و بارم آتشیست
سوختم بیصبر و ناموس از تب افسانهها
هر که در من دید آیینی، شکست آیینه را
شد دلم در دیده محبوس از تب افسانهها
دست من بر شانهی تقدیر...
در هجوم باد، در وسواس تب افسانهها
ریختم چون برگ در اَنداس تب افسانهها
باده در پیمانهام خاموش، اما در دلم
میتپد صد چشمهی احساس تب افسانهها
ساخت از آیینهها تصویر وهمآلود من
هرکه شد مهمان این الماس تب افسانهها
در دل شب، شعلهام را شمع میخواند ولی
سوخت جانم...