دوشنبه , ۱۰ اردیبهشت ۱۴۰۳
گاهی مردم هم فراموش میکنن که تو کسی رو فراموش کردی ، بی اختیار و بدون قصد و غرض اسمی رو به زبون میارن یا خاطره ای رو تعریف میکنن که بدجوری بهم میریزدت... روزبه معین آنتارکتیکا هشتاد و نه درجه جنوبی ...
روزبه معین :حس کردم که چقدر دلم واسه خودم تنگ شدهتلخ ترین حسِ دلتنگی ، دلتنگی واسه خودته..واسه کسی که بودی ! آنتارکتیکا ، هشتاد و نه درجه جنوبی...
پاییز که همیشه لاى برگ هاى زرد و نارنجی نیستگاهى قهوه ای ست که سر مى رود ، غذایى ست که ته مى گیردو لبخندى ست که بى بهانه بر لبانت مى نشیند ساده بگویمت ! دلتنگ که باشى پاییز نزدیک است...
روزبه معین :برای گم شدن همیشه نباید توی کوچه پس کوچه های غربت باشی ، گاهی وقت ها درون اتاقِ خودت ، میانِ تک تکِ خاطراتت گم میشوی ، آن وقت باید خیلی به عقب برگردی تا خودت را پیدا کنی ، خیلی... قهوه ى سرد آقاى نویسنده...
روزبه معین :گاهی مردم هم فراموش میکنن که تو کسی رو فراموش کردی. بی اختیار و بدون قصد و غرض اسمی رو به زبون میارن یا خاطره ای رو تعریف میکنن که بدجوری بهم میریزدت... آنتارکتیکا هشتاد و نه درجه جنوبی...
می دونی چی نقاشی مونالیزا رو معروف کرد؟دزدی!شاید باورت نشه، قبل از اینکه مونالیزا دزدیده بشه کسی آن چنان نمیشناختش،یه شب یکی از کارمندهای موزه لوور می خوابه توی موزه و صبح نقاشی رو برمی داره و به راحتی می دزده،احمقانه نیست؟از فرداش همه می گفتن وای خدای من،مونالیزا دزدیده شده؟مونالیزا...مونالیزا...بعد از اون اتفاق مردم واسه دیدن جای خالی مونالیزا هم می اومدن موزه،حتی کافکا هم رفته بود،در ضمن اون دزد فقط هشت ماه زندانی شد! عجی...
یه روز صبحاز خواب بلند میشی ومتوجه میشی هیچ حسی به گذشته وآدم های گذشته نداری ...دیگه می تونی واسه همشون آرزوی خوشبختی کنی ؛یه جور رهایی و بی احساسیِ کامل !از اون به بعد با کسی جر و بحث نمی کنی ...به همه لبخند می زنی واز همه چیز ساده می گذری ...مردم بهش میگن قوی شدن ،اما من میگم سِر شدگی !...
.+ ادواردِ هشتم رو میشناسی؟- نَه!+ ادوارد هَشتم بزرگترین پادشاهی جَهان رو داشت، اون به هَشتادو چَندسالگی فِکر میکرد،هشتادو چندسالِگی وقتیه که هرچیزی معنایِ واقعیِ خودش رو پیدا میکنه!ادوارد هَشتم پادشاهی بِریتانیا رو واسِه بودن با زَنی که نِمیتونست مَلکه بشه رَها کرد. جایِ کاخ هایِ لندن رو اتاق اون زن گرفت، جایِ ثروت اسکاتلَند رو لبخندش، جایِ سفرهایِ دور و دِراز رو قدَم زدن باهاش، جایِ مجلَل ترین رِستوران ها رو یک فِنجان چایِ همراهش، تا ...
آرزو میکنم کتاب های خوب بخوانی، آهنگ های خوب گوش کنی، عطر های خوب ببویی، با آدمهای خوب حرف بزنیو فراموش نکنی که هیچ وقت دیر نیست بودن چیزی که دوست داری باشی!...
+ نمی تونستم از رفتن منصرفش کنم- پس چی کار کردی؟+ نشستم کنار دریچه، سیگارم رو روشن کردم و رفتنش رو دیدم..- بعدش رفتی خونه؟+ نه ، یه پاکت سیگار کشیدم ، گفتم شاید برگرده..- بعدش چی؟ رفتی خونه؟+ آره رفتم خونه و همه عکس هاش رو جمع کردم...- سوزوندی؟+ نه، گذاشتم تو انبار..- چرا نسوزوندی؟+ دیوونه شدی؟ شاید برگرده!...
آری، پاییز نزدیک است.اما پاییز که همیشه صدای خش و خش برگ ها در گذر ها نیستپاییز که همیشه با بوی مهر نمی آید.پاییز گاهی در زیر سیگاری روی میز، زیر انبوهی از خاکستر است.گاهی حوالی عطری تلخ پشت یقه ی لباسی تا شدهگاهی هم نم بارانیست که گوشه چشمانت می درخشد.پاییز که همیشه لای برگ های زرد و نارنجی نیستگاهی در دل کاجیست میان یک کاجزار همیشه سبزگاهی قهوه ایست که سر می رود، غذاییست که ته می گیرد و لبخندیست که بی بهانه بر لبانت می ...
تنها بدیش این بود که خیلی خوب بود..بعضی از آدم ها انقدر خوب هستن که نباید بهشون نزدیک شد.باید اون ها رو از دور دید، از دور سلام کرد، از دور لبخند زد، از دور دوست داشت...شاید این هم یک جور داشتن باشه،آخه زندگی متخصص اینه که آدم های خوب رو ازت بگیره!...
نمی دانم چرا می گویم،آه از دست تو!دست های تو،زیباترین فعل ها را رقم می زدند..نوازش می کردند،شعر می نوشتند...آهنگ می نواختند، چای می ریختند...دست های تو...رفیق صمیمی دست های من...اما...آه از پاهای تو...!چه ساده رفتند...