پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
من واقعا از خرید کردن لذت میبرم، نه اینکه صرفا برا خودم باشه و پاساژ گردی کنم...نه! از گشتن تو میوه تره بار، مخصوصا سبزی فروشی ، عطاری بقالی! بنظرم زندگی واقعی تو دل بازار جریان داره.حتی فروشگاها هم این حس جاری بودن زندگی رو ندارن گاهی وقتا حس میکنم ما زندگی رو خیلی سخت گرفتیم زندگی واقعی تو صف نونوایی جریان دارهمخصوصا اون جایی که یک نفر خارج از نوبت اومد و باهاش دعوا میکنی.زندگی واقعی تو سبزی فروشیه... حتی وقتی عطر شویدها باعث م...
من چراغی قرمزم بمان نگاهم کنتا سبز شوم...زهره تاجمیری...
هر جا که از عشق سخن به میان آمد،تو را به یاد آوردمهر چه شنیدم تو بودی.هر چه خوانده ام تو.یاد تو ادبیات را زنده می کندیاد تو، می آید در کلاس درس. در شعر می نشیند ، از زبان استاد جاری می شود و بعد بی آنکه بدانم کجایم مرا به آغوش می کشد و می بوسد . من سالها عشقت را همنشین اشک ها و کاغذهایم کردماز ناممکن ترین خواهش قلبم یعنی «از تو »گفته ام.از مسافری که حتی خداحافظی اش هم نصیب من نشد.از چَشم های چشم انتظارم که حتی نمی توانست تو ر...
پرواز بدون توسقوط در خاک بود...زهره تاجمیری...
برای مُردنم گریه کن آنگونه که زن ها به من حسادت کنندو نامم را فریاد بزنتا همراه خون صدایت بر گردنم فرو ریزد...زهره تاجمیری...
و روزی خواهیم فهمید که برای خوشبختی تنها دوست داشتن کافی نیست ! عشق همه چیز است اما همه چیز عشق نیست.مشکلات فقط در هم آغوشی ها حل نخواهد شد و بوسه هم آنقدر ها که میگویند زشتی ها را پنهان نمی کند.قصه دیوانگی درکنار معشوق هم یک روز به پایان می رسد .می دانی جانا ، ما هنوز معنای واقعی خوشبختی را پیدا نکردیم !اینکه هر کدام از ما کی و کجا احساس خوشبختی می کنیم، نسخه ایست که برای هر کداممان متفاوت نوشته خواهد شد. اما من این را میدانم که ه...
من می مردم براش مثل اون ماهی خنگی که سرشو می کوبید لب تُنگ .مثل اون پرنده ای که لب پنجره نشسته بود و زیر لبی جیک جیک می کرد .مثل مادربزرگم ! که بعد رفتن آقا جون دل تو دلش نمونده بود ...بغض می کرد ، دعا می خوند!بغض می کرد ، می خوابید ! آنقدر مردم براش تا سِری آخر گوشه یه قبرستون خاکم کردن ... نویسنده زهرا تاجمیری...
«دلم میخواست یک خواهر داشتم »نمیدانم چند ساله شاید دوست داشتم کوچکتر از خودم بود، موهایش را میبافتم، نقاشی یادش می دادم و در درسهایش کمکش می کردم. بعد از مدرسه اش به سراغش می رفتم و یک بستنی مهمانش میکردم ،درست وقتی صورتکش در میان مقنعه صورتی آنهم با لکه ی بستنی شکلاتی روی گونه اش جا خشک کرده بود بغلش میکردم و بعد چلیک! یک عکس دوتایی می انداختیم .یا شاید یک خواهر دوقلو که همیشه در کنارم بود کسی که مشکلات مرا داشت، شریک غم هایم بود و با خ...
خانوم جان همیشه می گفت هر وقت دلت تنگ شد میل بافتنی رو با یه گوله کاموا بردار بعد بشین و برای خودت، یه ژاکت بباف ! همینجور یکی زیر یکی رو خوشی ها و محبت ها رو بیار رو هر چی تاریکی و دلخوریه رو ببر زیر به خودت که بیای میبینی یه ژاکت داری پر از خاطره ...همون رو تنت کن به خودت بگو تا وقتی این آغوشِ پرخاطره هست؛پس چرا دلتنگی ؟...
💭من خیلی وقت است عشق را پیدا کرده ام.عشق جایی میان چمدان کهنه مادربزرگ به رنگ یک جفت گوشواره ی فیروزه ای آنهم با اولین پس انداز آقاجان پنهان شده بود .عشق شکلاتی آب شده در جیب آن پیرمردی بود که قند داشت اما حاجیه خانم جان خودش را قسم داده بود ...من خیلی وقت است پیدایش کرده ام اولین بار در دست خانم جانم دیدمش آنهم وقتی پدربزرگ تنها با یک زیرپوش آبی رفته بود سری به ناودان ها بزند و علت چکه کردن سقف را جویا شود، او دو کتلت داغ را به همرا...