سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
هر بار که مرا به یاد می آوری سینه ام ترک برمیداردکاش خرده های استخوان در خواب هایت راببوسی...زهره تاجمیری...
پرواز بدون توسقوط در خاک بود...زهره تاجمیری...
با استخوان هایم برقص روزی آن ها زنی بودند با گیسوانی طلایی...زهره تاجمیری...
چشم ها به تنهایی خودشان را فریاد میزنند نیازی به لب و زبان ندارندحتی به بدن و دست...میتوانند حرف بزنند،ببوسند،در آغوش بکشند،متنفر باشند و یا عشق بورزند.آن ها جزئی از من نیستند..بلکه یک امپراتوری مستقل هستند.زهره تاجمیری...
آری مُرده اماما دستِ جوهرم بلند است،و این شعرها که میخوانیحاصل مُردن های پی در پی منقبل از به خاک رفتن است...زهره تاجمیری...
مرا به واژه ها فروختی..دیگر نوشته هایت بوی معرفت نمیدهندلب هایت شهادت دادندکه مجرمی...و بوسه ها وخاومت آلزایمرِ عشق راتایید کردند...تو میدانستیجسمی که خیانت دیده مبتلا به زوال روح است...چگونه مرا بهعاشقانه های واهی فروختی!؟خورشیدم را کشتی دریچه های نور و امیدم را ربودی! و در عوض برایم شعر سرودی!!!و ندانستی که شعرهایت مشمول ذمه ی مردمک های رقصاندر صلبیه های ارگاسم نواز است..و ندانستی زنی که در باغ اناره...
بهمن مرده بود ششم را زنده کردو زهره ای را به زایش تولد دعوت کرد...که او منم او منم که در آسمان او منم که در زمیناو که خوب مردن را بلد استو یک گوشه به تشریح خود مشغول استاو که بو بر جیفه اش حراماست تا زنده شود گوشت بر تنش نمیشیندتا خورده شود و در کفن زیباستهمچون که در لباساوکه خون منجمدشدر رگ ها جاریست و رگش زنده در خاکاستخوان است او که ششم اش گره خورده بر پنجو بهمنش بر شهریوراو که منمو من که او نیست...